لحظه‌های بودن

اتوبیوگرافی ویرجینیا وولف

ویرجینیا وولف
ترجمه‌ی مجید اسلامی
انتشارات منظومه‌ی خرد
۱۱۹ صفحه، ۵۴۰۰ تومان
چاپ اول، پاییز ۹۰
۴ از ۵

در روزهای جنگ جهانی دوم که آلمان‌ها انگلیس را بمباران می‌کردند و در آخرین سال‌های عمر وولف، ویرجینیا وولف شروع به نوشتن خاطرات کودکی‌اش کرده تا میانِ کار طاقت‌فرسا روی زندگی‌نامه‌ی راجر فرای به ذهنش استراحت بدهد که آزادانه و با فراغ بال میانِ کودکی‌اش بچرخد. این نوشته‌ها بعدها با نام «Moments of Being» به عنوان اتوبیوگرافی وولف چاپ شد. البته «لحظه‌های بودن» همه‌ی کتابِ «Moments of Being» نیست و فقط ترجمه‌ی بخشی از آن (که «طرحی از گذشته» نام دارد) است.

خاطرات وولف باشکوه و در عین حال غم‌انگیز است. وولف از روزهای خوشِ کودکی‌اش می‌گوید (روزهایی که به قول خودش داخل یک حبه‌ی انگور دراز کشیده بود و از پشت لایه‌ی نیمه‌شفاف زردی زندگی را می‌دید)؛ مدام به یاد می‌آرد، از صحنه‌ای به صحنه‌ی دیگر پرت می‌شود و صحنه‌ها و شخصیت‌ها را با وسواس می‌سازد، هرچند پیش از آن‌که بتواند چیزی را کامل توصیف کند آن چیز از دستش می‌لغزد و فقط طرحی گذرا از آن به جا می‌ماند. کم‌کم با مرگ مادرش و بعد خواهرخوانده‌اش (استلا) روزهای خوش تمام می‌شوند، مرگ بر خانه سایه می‌اندازد و روزها کدر می‌شوند. اما نثر وولف –یا شاید هم غبار زمان- انگار خودش لایه‌ای نیمه‌شفاف روی همه‌ی آن روزهاست. مثلن می‌دانیم که وولف پس از مرگ مادرش دچار حمله‌ی عصبی شدیدی شده، اما در خاطراتش اثری از آن حمله نیست، بیش‌تر حرف از درماندگی و سرگشتگی‌ای است که کل خانواده را گرفتار کرده است.

خواندن لحظه‌های بودن برام یادآور دیدن «درخت زندگی» بود. وولف هم، مثل جک اوبراین فیلم مالیک و البته راوی کتاب پروست، در برابر سرگشتگی‌اش در زمان حال، به خاطرات گذشته‌اش بازمی‌گردد و انگار در جست‌وجوی علتِ این سرگشتگی است، می‌نویسد تا (به قول خودش) چیزی واقعی از میان ظواهر دریابد، کلیات را واقعی کند و با این کار آن چیز دیگر قدرت آسیب‌رسانی‌اش را به او از دست بدهد. در برخورد با اتوبیوگرافی وولف و درخت زندگی، خاطراتی از کودکی برام زنده شد که مدت‌ها بود فراموش کرده بودم، به نظرم هر دو اثر دعوتی بودند به کشف لحظه‌های گذشته برای کنارآمدن با آن؛ کشفی که گاهی بسیار دردناک می‌شود.

ترجمه‌ی مجید اسلامی قابل قبول است، اما گرافیک کتاب اصلن خوب نیست. عکس‌های میان متن به متن بی‌ربطند (مثلن چند عکس از هنری جیمز و خانواده‌ی وولف هست، در حالی که در خود کتاب چندان حرفی از هنری جیمز زده نمی‌شود)، طرح روی جلد برای لایه‌ی نیمه‌شفافی که وولف از آن حرف می‌زند کنتراست شدیدی دارد و از همه بدتر آخرین نامه‌ی وولف به همسرش (که پس از آن خودکشی کرده) با فونت کامران چاپ شده که فکر نکنم حتا دخترهای دبیرستانی هم برای نامه‌های عاشقانه‌شان ازش استفاده کنند.

در هزارتو

آلن روب‌-گری‌یه
ترجمه‌ی مجید اسلامی
نشر نی
۱۷۰ صفحه، ۲۶۰۰ تومان
چاپ سوم، ۱۳۸۶
۴ از ۵

روب-گری‌یه از پایه‌گذارای جنبش رمان نوئه. رمان نو سعی داشت از روش‌های کلاسیک داستان‌گویی فاصله بگیره. شخصیت‌پردازی، ماجراگویی و ساختار منظم رمان‌های کلاسیک را کنار گذاشت و دنبال روش‌های تازه‌ای برای روایت بود. (تازه اگه روایت کلمه‌ی خوبی برای رمان نو باشه)

«در هزارتو» قصه‌ی خاصی نداره، بیش‌تر از هر چیز، انبوهِ جزئیات و توصیف‌هائه که رمان رو می‌سازه. صحنه‌سازی واسه روب-‌گری‌یه در خدمت پیش‌بُرد قصه یا شخصیت‌پردازی نیست، اصن قصه و شخصیتی وجود نداره به اون صورت، خودش به خودیِ خود هدفه. ما انگار همه‌ش داریم عکس می‌بینیم، عکسی که نویسنده برامون ریزریز می‌سازه. واسه همینه که وقتی شروع می‌کنه چند صفحه یک تابلو رو توصیف می‌کنه، ما حس نمی‌کنیم تابلو داره توصیف می‌شه، انگار تابلو همون‌قدر زنده‌س که فضای بیرون. نکته‌ی عجیب اینه که روب-‌گری‌یه می‌تونه با همین توصیف‌ها و ریزبینی‌ها خواننده رو شگفت‌زده کنه و تأثیر موندگاری روش بذاره.

البته خیلی هم عجیب نیست. من همین‌جوری که داشتم به فیلما و کتاب‌هایی که روم تأثیرگذاشتن فکر می‌کردم، دیدم بیش‌تر از این‌که قصه‌هاش یادم باشه، یه هاله‌ای از فضا یادم مونده، یا یه موقعیت. منظورم اینه که خب قصه یکی از راه‌هاییه که می‌تونه یه موقعیت رو انقد برجسته کنه که تو ذهن بمونه. مترجم تو مقدمه نوشته: «آیا جوهری‌ترین رسالتِ هنر و ادبیات همین نیست؟ ایجاد خودآگاهی در مخاطب برای دوباره دیدنِ چیزهایی که از فرط آشنایی دیگر به چشم نمی‌آیند. اگر نویسندگان کلاسیک و مدرن این رسالت را پشتِ داستان، شخصیت‌پردازی، و بیانِ مفاهیم ازلی و ابدی درباره‌ی تاریخ بشریت و منزلتِ انسان و جدال خیر و شر پنهان می‌کردند، روب-گری‌یه با کمرنگ کردنِ وجوه دیگر، توجه به جزئیات را به پیش‌زمینه می‌آورد و خواننده‌اش را عادت می‌دهد که بی‌دغدغه‌ی "بعد چه خواهد شد؟" یا "چرا این‌طور شد؟" به آن‌ها توجه کند.»

همون یه ذره ماجرایی که رمان داره اینه: یه سرباز بعد از تموم‌شدن جنگ یه بسته زده زیر بغلش و تو شهر راه افتاده تا بسته رو به خانواده‌ی دوستش برسونه. تو شهر برف می‌آد و همه‌جا رو می‌پوشونه، خونه‌ها، چارراه‌ها، خیابون‌ها همه مثل همن و سرباز هرجا می‌ره نمی‌فهمه که به محل قرار نزدیک شده یا ازش دور شده. تو هزارتوی شهر گیر کرده، مثل یه گویِ ماز.

زمان تو «در هزارتو» مثل رمان‌های عادی خطی حرکت نمی‌کنه، حتا مثل داستان‌های سیال‌ذهن ذهنی هم حرکت نمی‌کنه. انگار زمان از ماجراها حذف شده. منطقی که گذر زمان به داستان‌های کلاسیک می‌داد، این‌جا وجود نداره. معلوم نیست هر صحنه برای چه زمانیه و مهم هم نیست. یه ذره شبیه به منطق شعره، تکراره که معنی می‌سازه. اگه «هیروشیما، عشق من» رو دیده باشید، می‌فهمید چی می‌گم.

به شخصه پایان‌بندی رمان رو دوست نداشتم. آخرش ماجراها روشن‌تر می‌شه، گذشته‌ی سرباز  گفته می‌شه و می‌فهمیم توالی زمانی اتفاق‌ها چه‌جوری بود. به نظرم باج‌دادن به خواننده بود.

×××
«برف بند آمده. قشر برف روی زمین دیگر چندان عمیق نیست، شاید فقط کمی متراکم‌تر شده. و مسیرهای زردرنگی که رهگذران شتاب‌زده روی پیاده‌روها پدیدآورنده‌اند همه یک‌شکل است. در هر دو سوی این مسیرهای باریک، سطح سفید تقریباً دست‌نخورده مانده؛ تغییرهای کوچکی به هر حال این‌جا و آن‌جا هست، مثلاً محوطه‌ی گردی که چکمه‌های سنگین سرباز کنار تیر چراغ‌برق لگدمال کرده.»

برچسب: آلن روب-‌گری‌یه، مجید اسلامی، نشر نی