زندهام که روایت کنم
ترجمۀ کاوه میرعباسی
نشر نی
۶۴۹ صفحه، قیمت ؟
چاپ پنجم، ۱۳۸۶
کتاب شرحِحال است. داستان آنجا شروع میشود که مارکز ۲۳ سالش است، مادرش میآید سراغش و ازش میخواهد که برای فروش خانۀ قدیمی همراهیاش کند. خانه در شهری دیگر است و در دست مستأجر. این دوتا باید سفر کنند. کمی پیش از شروع داستان، مارکز با سودای نویسنده شدن از دانشکدۀ حقوق بیرون زده است و به هیچ قیمتی هم حاضر نیست برگردد سر درسش. پدر و مادر فقیری که به دانشگاه رفتن اولین فرزندشان دل بسته بودند سرخورده شدهاند. در همۀ طول سفر، مادر با پسر کلنجار میرود شاید که پسر به دانشگاه برگردد. مارکز زیر بار نمیرود، در عوض افسونزدۀ خاطرات شهر و خانۀ قدیمی بازمیگردد و مطمئن است یا باید بنویسد یا باید بمیرد. و البته که نمیمیرد و دیوانهوارتر از قبل مینویسد.
کتاب مملو است از اسم آدمها و ریز حرکات و ویژگیهایشان. اهل فامیل، رفقا، همکلاسیها، همکاران، معشوقهها و هر آدمی که از کنار مارکز رد شده و چیزی گفته یا کاری کرده که نویسنده یادش مانده در این کتاب حضور دارد. من از یک جایی به بعد بیخیال به خاطر سپردن اسمها شدم.
کتاب خیلی از جاها پشتصحنۀ رمانهای مارکز، بهویژه صدسال تنهایی است. اینکه چطور از دل زندگی و آدمهای عینی اطراف مارکز، شخصیتها و دیالوگهای داستانهایش سر درمیآورند. اینکه چطور برشهای زندگی روزمرۀ آدمها شکار میشود تا بعدتر در صحنۀ رمان با تغییراتی رونمایی شوند. یک نمونۀ بسیار جزییاش مادربزرگ مارکز است که صبحها دستش را میگذارد روی تابۀ آهنی روی اجاق تا گرم شود. با الهام از این حرکت بخشی از شخصیت آمارانتا در صدسال تنهایی ساخته میشود. دختری که برای تنبیه خودش دستهایش را در زغال اجاق فرو میکند و بیرون نمیآورد تا وقتی که بوی سوختگی بلند میشود و تا آخر عمر روبان سیاه به دستش میبندد.
چیزی که در این کتاب بیشتر از همه مرا به خودش مشغول کرد، چالشهای انسانی مصم به نوشتن بود. آدمی که تکلیفش را با خودش روشن میکند و میداند که میخواهد بنویسد. انتخاب میکند که گرسنه باشد اما نویسنده. جنونآمیز میخواند، جنونآمیز مینویسد، هرچیزی، شعر، مقالۀ روزنامه، چندین و چند رمانی که هیچوقت تمام نمیشود، و یک لحظه شک نمیکند که باید بنویسد.