امریکا
فرانتس کافکا
ترجمهی علیاصغر حداد
نشر ماهی
۳۰۰ صفحه، ۶۵۰۰ تومان
چاپ اول، بهار ۹۰
۴ از ۵
این بار قضیه فرق میکند: به جای این که همان اول کتاب، همزمان و با قهرمان قصه بفهمیم که او متهم شده به گناهی نامعلوم، یا شکل انسانی خود را از دست داده، با کارل روسمنِ آلمانی شانزده ساله، که اغوا شده و گناهی کرده، وارد امریکا میشویم و همراهش صبر میکنیم تا ببینیم چه اتفاقی میافتد، در جهانی که واقعیتر از فضای بقیهی کتابهای کافکاست و اتفاقی خارج از قوانین طبیعی و عرفی در آن نمیافتد، به جز در فصلِ نیمهکارهی آخر که در فضایی رویاگونه و بیگانه میگذرد.
به دنبال زنجیرهای از وقایع تصادفگونه، زندگی اولیهی کارل روسمن در امریکا که میشد پر از تلاش و تقلا و بیپولی باشد، زندگی مرفهی است در کنار – و با حمایت - آدمهای سطح بالای اجتماع. بعد از مدت کوتاهی به خاطر خباثت یکی از همین آدمها، که انگیزهی این خباثت هم هیچ نمیفهمیم، کارل باید این زندگی را ترک کند و به جمع مهاجرینِ کمسوادِ جویای کار بپیوندد. فصل چهارم از این جا آغاز میشود و دیگر نشانی از شخصیتهای ابتدایی در طول کتاب نمیبینیم. بعدتر، کارل افراد جدیدی را میبیند که گاهی به او لطف دارند، گاهی کمکش میکنند، گاهی از او دزدی میکنند و گاه، متهمش میکنند.
«امریکا» هم مثل «محاکمه» و «قصر» ناتمام است، ولی بر خلاف «محاکمه» که به نظر میرسد خط داستانی مشخصی دارد و جزئیات ماجرا کامل پرداخته نشدهاند، «امریکا» بیشتر به مجموعهی چهار داستان میماند: فصل اول که خود قبلن به صورت داستانی کوتاه چاپ شده بوده، فصل دو و سه، فصل چهار تا هفت و فصل هشت، که فرصت جفتوجور کردن کاملشان نبوده؛ ولی این مسالهای نیست که خواننده را بیازارد. کتاب پر است از فضاها، توصیفها و تصویرهای ملموس و ماهرانهی کافکا و علیاصغر حداد هم مثل همیشه ترجمهای کمنقص ارائه کرده.
×××
«... لباسی که پنج ماه پیش تقریبا نو بود، ولی حالا کهنه، پرچینوچروک و بهویژه پر از لکوپیس شده بود، بیش از همه در اثر بیملاحظگی آسانسورچیهایی که طبق دستور عمومی وظیفه داشتند کف سالن را تمیز و براق نگه دارند، ولی به دلیل تنبلی از نظافت شانه خالی میکردند و یک جور روغن کف سالن میپاشیدند که در عین حال تمام رخت و لباس آویخته به جارختیها را آلوده میکرد. لباسهایت را هر کجا که میگذاشتی، باز یکی پیدا میشد که لباسهای خودش دم دستش نبود، ولی لباسهای پنهانکردهی دیگران را به آسانی پیدا میکرد و آنها را قرض میگرفت. چهبسا همین آدم درست همان روز مسئول نظافت سالن بود و لباسها را نه فقط لک روغن میانداخت، بلکه از بالا تا پایین روغنی میکرد. فقط رِنِل لباسهای گرانقیمتش را در جایی خاص پنهان میکرد و هرگز کسی نتوانسته بود مخفیگاهش را پیدا کند، چون هیچکس از روی بدجنسی یا خساست لباس دیگری را برنمیداشت، بلکه فقط در اثر عجله و بیقیدی هر لباسی را که دم دست بود، قرض میگرفت. با این همه درست پشت لباس رِنِل هم یک لکهی روغنی گرد و قرمز دیده میشد و توی شهر هر آدم خبرهای میتوانست با دیدن آن لکه به آسانسورچی بودن این جوان شیکپوش پی ببرد.»