مرگ ایوان ایلیچ

لیو تالستوی
ترجمه‌ی سروش حبیبی
نشر چشمه
۱۰۴ صفحه، ۲۵۰۰ تومان
چاپ دوم، بهار ۹۰
۳ از ۵

«مرگ ایوان ایلیچ» رو می‌شه نوول حساب کرد. داستان بلندی که گستردگی رمان رو نداره و مثل داستان کوتاه هم نیست که بُرشی از زندگی شخصیت‌ها باشه. «مرگ ایوان ایلیچ» با مرگ ایوان ایلیچ شروع می‌شه (یکی از همکاراش خبر رو می‌خونه و می‌گه: «آقایان ایوان ایلیچ هم مرد.») و بعد برمی‌گرده عقب و زندگی ایوان ایلیچ رو تو دور تند می‌گه تا برسه به بیماری ایوان ایلیچ و نحوه‌ی روبه‌روشدن ایوان ایلیچ با مرگ تدریجی‌ش. ایوان ایلیچ خیلی به شخصیت‌هایی که تو داستان‌های چخوف و گوگول می‌بینم نزدیک بود. کارمندِ ساده‌ای که زندگی‌ش رو با کار پُر می‌کنه، پیش‌رفتش تو کار یه جور توهم پیش‌رفت به نظر می‌آد و زندگی شخصی‌ش خالی از عاطفه‌س.

تو آثار کلاسیکی مثل «مرگ ایوان ایلیچ» راحت می‌شه ردِ آثار جدیدتر رو دید. مثلن طرح یکی مثل همه‌ی فیلیپ راث هم شبیه به این کتاب بود، از مرگ یکی شروع می‌شد و با فلاش‌بک درباره‌ی زندگی یارو می‌گفت. به نظرم برتری «یکی مثل همه» نسبت به «مرگ ایوان ایلیچ» تو پرداختن به جزئیاته. در واقع، نکته‌ی آزارنده تو «مرگ ایوان ایلیچ» کل‌نگریِ نویسنده بود. دوره‌های مختلف زندگی ایوان ایلیچ تو چند پاراگراف گفته می‌شه، بدون این‌که جایی از زندگی‌ش زیر ذره‌بین قرار بگیره. در واقع، داستان فشرده‌تر از اونه که بخواد ما رو به زندگی ایوان ایلیچ نزدیک کنه، ما تا انتها فقط ناظر بیرون می‌مونیم. انگار صرفِ پرداختن به زندگی یه آدم عادی به اندازه‌ی کافی کار جسورانه‌ای بوده.

لحن راوی سوم‌شخص در عین حال که طنز داره و زندگی ایوان ایلیچ رو مسخره نشون می‌ده، دل‌سوزانه هم هست. انگار که راوی ته ذهنش مدام داره می‌گه ایوان ایلیچ بی‌چاره و یه پوزخند هم می‌زنه. این‌جور روایت رو می‌شه به وضوح تو «پنین» نابوکوف به شکل کامل‌تر و هوشیارانه‌تر دید.

×××
«پزشک می‌گفت: «فلان‌وبهمان شما حاکی از آن‌اند که در شکم شما فلان چیز و بهمان چیز چنین‌وچنان شده. اما اگر نتیجه‌ی چنین‌وچنان آزمایش فلان‌وبهمان را تأیید نکند باید نتیجه گرفت که فلان‌وبیسار... و اگر چنین‌وچنان نتیجه بگیریم...» الا آخر. برای ایوان ایلیچ فقط یک مسئله اهمیت داشت و آن این بود که آیا بیماری‌اش خطرناک است یا نه، اما پزشک این پرسش نابه‌جا را بزرگواری ناشنیده گرفت. از نظر دکتر این پرسش بیمار بسیار مهمل بود و در خور بحث نبود، کار او علمی بود و به سنجش احتمال آویختگی کلیه‌ها و نزله‌ی مزمن و آپاندیسیت محدود می‌شد. برای او ابداً مسئله‌ی زندگی یا مرگ ایوان ایلیچ اهمیت نداشت.»

برچسب: 

آنا کارنینا

لئون تولستوی
ترجمه‌ی سروش حبیبی
انتشارات نیلوفر
۹۹۷ صفحه، ۶۵۰۰ تومان
چاپ پنجم، ۱۳۸۵
۹.۵ از ۱۰

«خانواده‌های خوشبخت همه به مثل هم‌اند، اما خانواده‌های شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند.»

شاهکار! بی‌نظیر! اصلاً آدم می‌گوید آن‌هایی که این کلاسیک‌ها را نخوانده‌اند و ادعای نویسندگی می‌کنند پیش خودشان چی خیال کرده‌اند؟ به تعداد زیاد صفحه‌های کتاب نگاه نکنید. آن‌قدر داستان شیرین و پرکشمکش است که خواننده را با خودش می‌کشاند. خواندن این کتاب، به خصوص بعد از خواندن یکی از کارهای خوب داستایوسکی به شدت به آدم می‌چسبد. این دو نویسنده‌ی هم‌عصر روسی، هر کدام انسان را از یک منظر، یکی بیرونی و دیگری درونی تصویر می‌کنند. می‌شود گفت که توصیف درونی و بیرونی در آثار این دو نویسنده به کمال می‌رسد. شخصیت‌های داستایوسکی در کشمکش و عذاب روحی خود به سر می‌برند و سر آخر دست به عمل می‌زنند. اما آدم‌های تولستوی مدام در حال انجام کنش داستانی هستند و همین کنش‌هاست که داستان را پیش می‌برد.

آنا کارنینا، زنی از طبقه‌ی اشراف روس است. زنی سودایی که همه چیزش را فدای عشقی آتشین به جوانی به نام ورونسکی می‌کند. در کنار این زوج، زوج دیگری در داستان به نام‌های لوین و کیتی وجود دارند که داستانشان موازی با داستان آنا و ورونسکی پیش می‌رود. در واقع نمی‌شود گفت که شخصیت اصلی رمان کیست. این خانواده‌ها هستند که سرنوشتشان روایت می‌شود و پیش می‌رود. خانواده‌های دیگری هم در رمان دیده می‌شوند. مثل خانواده‌ی داریا، خواهر کیتی، که مادری فداکار است و شوهری هوس‌باز اما خوش‌قلب دارد. در کنار داستانی که می‌خوانیم و به حق گیراست، تولستوی تصویری از اجتماع اشرافی روس که نماینده‌ی آن ورونسکی است، و در تقابل با آن زندگی ساده و بی‌تکلف روستایی که جلوه‌ای از آن در لوین دیده می‌شود، می‌سازد. شخصیت‌های رمان همه سرگشته‌اند و خسته از تکرار زندگی اشرافی و روزمره به دنبال دست‌آویزی برای آرامش پیدا کردن می‌گردند. این دست‌آویز برای آنا عشق، و برای لوین ایمان است. آنای زیبا و جذاب خود را قربانی عشقی می‌کند که جامعه و کلیسا برایش پسندیده نمی‌دانند. لوین نیز که با بیماری برادرش چشمش به حقیقت وحشت‌آور مرگ باز شده، به دنبال معنایی برای زندگی‌اش می‌گردد که او را از عذاب مرگ‌اندیشی برهاند. البته قضاوت بر این که این شخصیت‌ها چه قدر به چیزی که دنبالش هستند می‌رسند، با خواننده است.

توصیه می‌کنم این کتاب را قبل یا بعد از مادام بواری بخوانید. سرنوشت این دو زن و اجتماعی که آن‌ها را پای‌بند می کند و به سقوط می‌کشاند بسیار شبیه به هم است. انگار این دو زن هرکدام جلوه‌ای شورانگیز از زن هستند که در رمان‌های بعد از آن‌ها زیاد می‌بینیم. اما بوواری وحشی و هوس‌باز، در کنار آنای کتاب‌خوان و بافرهنگ است که زیبایی خود را نمایان می‌کند. هر دو صادق‌اند و بی‌نقاب و هر دو زندگیشان را فدای این صداقت می‌کنند.

برچسب‌ها: لئون تولستوی، سروش حبیبی