!It's a wonderful life

کارگردان: فرانک کاپرا
بازیگران: جیمز استیوارت، دونا رید
۱۳۰ دقیقه
آمریکا، ۱۹۴۶
ّIMDB
۱۰ از ۱۰

معجون خوشمزه‌ی خنده و گریه! صد و سی دقیقه لذت مداوم! مهم‌ترین چیزی که من از یه کلاسیک می‌خوام، لذت‌بخش بودنشه. لذت آنی. و کمدی‌رومانس احتمالاً بهترین ژانریه که می‌تونه این خواسته‌ رو برآورده کنه. این لذت آنی همون‌چیزیه که من نه تویِ «همشهری کین» پیداش کردم و نه مثلاً تویِ «بدنام» هیچکاک.
از فرانک کاپرا تاحالا سه‌تا فیلم دیده‌م. «آقای اسمیت به واشنگتن می‌رود»رو دوست داشتم و «یک شب اتفاق افتاد»رو بیش‌تر. اما این یکی به نظر من بهترینشون بود. که البته از نظر زمانی هم چند سالی بعد از اون دوتای دیگه ساخته شده.
داستان با نماهایی از ساختمونایِ یه شهر کوچیک شروع می‌شه که صدای آدمایی که دارن برای نجات جون یکی به اسم جرج بــِیلی دعا می‌کنن این تصاویرُ همراهی می‌کنه. بعد یه سکانس جالب چند دقیقه‌ای از ملکوت آسمان‌ها می‌بینیم در حالی‌که «جوزف» و «فرانکلین» (فکر کنم یه فرد مقدسی باشه توی مسیحیت که تو قرون وسطی زندگی می‌کرده) باهم صحبت می‌کنن و به این نتیجه می‌رسن که باید یه کاری برای جرج بیلی بکنن. واسه همین یه فرشته به اسم «کلارنس»رو صدا می‌کنن تا بره زمین و جون جرج رو نجات بده. اما تا زمان مرگ جرج بیلی یه ساعت مونده. واسه همین جوزف توی این یه ساعت، شروع می‌کنه به تعریف کردن داستان زندگی جرج برای کلارنس. و این داستان، همون فیلمیه که ما می‌بینیم!
اصلاً فیلم خسته‌کننده‌ای نیست. چند سکانس ابتدایی و سی دقیقه‌ی پایانی خیلی جذاب‌ان. ایده‌ی  سکانس ملکوت آسمان‌ها خیلی جالب بود. شخصیت کلارنس خیلی خوب از کار در اومده... و این‌که کلی از لذت کمدی‌های کلاسیک جمع شده تو اون سکانس هَپی‌اِند پایانی. از دستش ندین.

FRANKLIN: Hello,Joseph. Trouble?
JOSEPH: Looks like we'll have to send someone down. A lot of people asking for help for a man named Jeorge Bailey.
FRANKLIN: George Bailey? Yes. Tonight's his crucial night. You'r right! We'll have to send someone immediately. Whose turn is it?
JOSEPH: That's why I came to see you,sir. It's that clockmaker's turn again.
FRANKLIN: Oh oh! Clarence. Hasn't got his wings yet?

برچسب: فرانک کاپرا

صداها

کارگردان: فرزاد موتمن
فیلم‌نامه: سعید عقیقی
ایران، ۱۳۸۷
۷ از ۱۰

«صداها» سه قصه‌ی مختلف ‌رو به صورت موازی تعریف می‌کنه. داستان تویِ یه آپارتمان سه طبقه می‌گذره و ما ابتدایِ فیلم شاهد (یا شاید بشه گفت شنونده‌ی) قتلی هستیم که تویِ یکی از طبقات اتفاق می‌افته. بعدتر با سایر ساکنان ساختمان هم آشنا می‌شیم و قصه جلو می‌ره. اما نکته اینجاست که این سه روایت، همگی از آخر به اول تعریف می‌شن. چیزی شبیه به اون‌چیزی که تو «Memento»  یا «Irreversible» دیده بودیم.

داستان‌های فیلم تا آخر، هیچ ارتباطی باهم پیدا نمی‌کنند. داستان اصلی فیلم، حول اتفاقات همان طبقه‌ی دوم که قتل توش اتفاق افتاده بود، می‌گذره و شخصیت‌های دو طبقه‌‌ی دیگه فقط به وسیله‌ی صداهایی که از طبقه‌ی دوم می‌شنون، کمی به اتفاقاتی که اون‌جا می‌گذره پی می‌برن.

مشخصه که صدا تو فیلم نقشی اساسی بازی می‌کنه. ارتباط شخصیت‌ها باهم بیشتر مجازیه: موبایل، آیفون تصویری، صدای ضبط شده و... ارتباط‌های رودررو معمولاً ناکام و ناتمام می‌مونند.  حتی بعضی جاها شخصیت‌ها ارتباط مجازی‌ رو ساده‌تر می‌بینن و اونو به ارتباط مستقیم ترجیح می‌دن؛ تو این مورد توجه کنید به سکانس صداهای ضبط شده‌ی شعرخوانی شاملو که از هدفون پخش می‌شه. البته تو چند سکانس آخر که از فضای آپارتمان خارج می‌شیم، نقش تصویر تو روایت بیشتر می‌شه که کاش این‌جوری نمی‌شد؛ به نظرم تمام تلاش‌های فیلمساز برای قصه‌گویی با صدا که تا اواخر فیلم ادامه داشت رو زیر سؤال برد. شخصیت‌پردازی چیز زیادی بهمون نمی‌ده که البته در این‌باره فرزاد موتمن تو مصاحبه‌ای که لینکش آخر این مطلب اومده، توضیحات جالبی داده.

از تیتراژ ابتدایی فیلم خیلی خوشم اومد.
درکل به نظرم تجربه‌ی خوبیه برای سینمای ایران و تماشاگراش و همچنین برای فیلم‌نامه‌نویس ِ منتقد فیلمش. روی تجربه‌بودنش تأکید دارم.

درباره‌ی این فیلم:
+ گفت‌و‌گو با فرزاد موتمن، سایت هم‌آواز