ببر سفید

آراویند آدیگا
ترجمۀ مژده دقیقی
انتشارات نیلوفر، چاپ اول ۱۳۸۹
۲۸۶ صفحه، ۵۸۰۰ تومان
۴ از ۵

ببر سفید داستان زندگی مردی است هندی به نام «بالرام حلوایی» که از طبقات محروم جامعه آمده، سالها خدمتکار بوده و حالا دم و دستگاهی به هم زده است. داستان از نامه‌های بلندی تشکیل شده است که بالرام در طول یک هفته خطاب به نخست‌وزیر چین می‌نویسد. نخست‌وزیر چین قصد دارد به زودی از هند دیدار کند و بالرام می‌خواهد پیش از این سفر تصویر ذهنی نخست‌وزیر چینی را اصلاح کند و هندِ واقعی را به او نشان بدهد. هندی که رود گنگ نه فقط جغرافیای آن را، که همه چیزش را دو شقه کرده است.
همان ابتدای کتاب می‌فهمیم که بالرام اربابش را کشته است و تحت تعقیب پلیس است. مسألۀ اصلی ماجرا هم تا اواخر رمان همین می‌ماند که چرا بالرام اربابی را کشته است که خودش اعتراف می‌کند آدم منصف و متفاوتی بوده ؟ شرح زندگی بالرام از کودکی آغاز می‌شود، با رفت و برگشت‌هایی کوتاه به زمان و حال و گذشته‌های مختلف همراه است و در نهایت به میانسالی و امروزِ او می‌رسد. روایت روایتی است ساده‌فهم و جذاب. راوی داستان خیلی «حرف می‌زند». یعنی جا به جای رمان با تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی شخصیت اصلی مواجهیم اما این مسأله نه آزاردهنده است نه مخل روایت. شاید دلیل اصلی این موضوع هم طنز قوی و تلخ روایت باشد.
همان قدر که بالرام شخصیت اصلی داستان است و شرح زندگی‌اش محتوای رمان را می‌سازد، هند هم یک طرف دیگر ماجراست. انگار داستان برای کاویدن «زخمِ هند» نوشته شده باشد. تضاد طبقاتی و فساد و بدبختی‌ای که یکی از دوشقۀ هند را به «ظلمت» تبدیل کرده است بن‌مایۀ اصلی داستان است. روابط شخصیت‌ها بر اساس همین تضاد طبقاتی و فساد شکل می‌گیرد، نظام اجتماعی نابرابر رفتار آنها را تعریف و تعیین می‌کند و اتفاقات اصلی داستان هم همه به وضوح ریشه در همین تضاد طبقاتی دارند. شخصیت اصلی داستان هم با کنش‌های ریز و درشتش به جنگ این اختلاف و ظلم طبقاتی می‌رود تا حق بیشتری برای خودش بگیرد. یکی از دلائلی که باعث شد این کتاب را خیلی دوست داشته باشم همین بود که نویسنده توانسته دغدغۀ اجتماعی و سیاسی خودش را صاف و پوست‌کنده بگوید ولی این کارش هیچ ضربه‌ای به جذابیت و گیرایی و حتی ارزش داستانی اثر نزده است.
«ببر سفید» برندۀ جایزۀ من-بوکر سال 2008 بوده. نویسنده‌اش یک هندی-استرالیایی است که روزنامه‌نگار هم هست و حالا در هند زندگی می‌کند. ترجمۀ مژده دقیقی هم مثل خیلی ترجمه‌های دیگرش ترجمۀ خوش‌خوان و روانی است.
نکتۀ آخری که دلم می‌خواهد دربارۀ این کتاب بگویم این است که از وقتی آن را خوانده‌ام شباهت این اثر و «بازماندۀ روز» ایشی‌گورو فکرم را مشغول کرده. البته لغت شباهت احتمالاً لغت درستی نیست.-هرچند لااقل یک صحنۀ مشابه توی هر دو تا رمان هست، جایی که ارباب از خدمتکار معنای دموکراسی را می‌پرسد تا به باقی حضار ثابت کند مردم فقیر و بیسواد جامعه چیزی از این حرفها نمی‌فهمند و به آنها حق انتخاب دادن مسخره است- منظور من بیشتر این است که این دو کتاب به شدت این ظرفیت را دارند که به شکل تطبیقی خوانده شوند و با هم مقایسه شوند. نویسندۀ هر دو هم یک شرقی مهاجر است –هرچند شاید ایشی‌گورو خیلی بیشتر از آن که ژاپنی باشد انگلیسی است-. اما نقطۀ اصلی تلاقی این دو اثر آن است که هر دو مواجهۀ خدمتکاری را با اربابش در یک نظام طبقاتی روایت می‌کنند. دو مواجهۀ متفاوت که یکی به طغیان می‌‍رسد و ویژگی اصلی آن یکی وفاداری است.

پیش‌‎تر گفتم که جنازۀ مادرم را در پارچۀ ابریشمی پیچیده بودند. این پارچه را حالا روی صورتش کشیده بودند؛ و هیزم‌ها، همان مقداری که ما پولش را داشتیم، روی جنازه‌اش کپه کرده‌بودند. بعد کاهن مادرم را آتش زد. کوسوم گفت:«روزی که اومد خونۀ ما، دختر خوب و ساکتی بود.» و یک دستش را روی صورتم گذاش. «اونی که دوست داشت جنگ و دعوا راه بندازه من نبودم.»
د
ستش را از صورتم کنار زدم. مادرم را تماشا کردم.وقتی آتش پارچۀ ابریشم را می‌بلعید، ناگهان پای پریده‌رنگی مثل موجودی زنده بیرون پرید؛ انگشت‌های پا که در گرما ذوب می‌شدند کم‌کم منقبض شدند و در مقابل بلایی که سرشان می‌آمد به مقاومت پرداختند. کوسوم پا را به داخل آتش فرو کرد، ولی پا نمی‌سوخت. قلبم تندتند می‌زد. مادرم نمی‌گذاشت نابودش کنند.

*کوسوم مادربزرگِ راوی است.

البته واضح و مبرهن است که...

رساله‌ای در باب مقاله‌نویسی

ضیاء موحد (مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران)
انتشارات نیلوفر
۲۲۴ صفحه، ۴۵۰۰ تومان
چاپ سوم، زمستان ۸۹
۳ از ۵

قبلن از ضیاء موحد مجموعه‌مقاله‌ی «دیروز و امروز شعر فارسی» را خوانده بودم. شاعر است و فلسفه خوانده، برای همین نثرش شسته‌ورفته و موجز است و بیانش دقیق. این کتاب را در کتاب‌فروشی دیدم و همان‌جا مقدمه‌اش را خواندم که توش گفته بود مقاله‌نویسی هیچ‌وقت تو ایران ژانر جدی‌ای نبوده و کم‌تر مقاله‌نویس جدی داشته‌ایم و گفته بود سعی دارد کتابی راهنما برای مقاله‌نویسی بنویسد. کتاب را خریدم. کتابی خوب، آموزشی و کاربردی درباره‌ی مقاله‌نویسی.

بخش اوّل درباره‌ی کلیات مقاله است و این‌که چه‌گونه باید مقاله بنویسیم، به چه چیزی مقاله می‌گوییم و چیزی که مقاله می‌نامیمش چه پیشینه‌ای در ایران و جهان دارد، بعد هم قسمت‌های اصلی یک مقاله را معرفی می‌کند (مقدمه، بدنه، نتیجه‌گیری) و راه‌های مختلف مقاله‌نوشتن را می‌گوید و هر کدام را با مثال توضیح می‌دهد.
بخش دوم درباره‌ی انواع مقاله است. مقاله‌ها را به شاخه‌های روایی، توصیفی، تعریفی، فلسفی و استدلال دیالکتیکی تقسیم می‌کند و ویژگی‌ها هر کدام را می‌گوید و یک مقاله هم از هر کدام مثال می‌زند. یکی از دلایل خوبی کتاب مثال‌هایش است؛ بیش‌تر مقاله‌های انتخابی مقاله‌های خیلی خوبی هستند، مثل مقاله‌ای که مهدی سحابی درباره‌ی سلین نوشته یا مقاله‌ای که مرتضی ممیز درباره‌ی کامبیز درم‌بخش نوشته.

خود ضیاء موحد هم نثر جذاب و گزنده‌ای دارد، سرراست و بی‌پیچیدگی می‌نویسد و هرجا فرصت می‌کند تکه‌ای حواله‌ی جایی می‌کند که کتاب را از آن حالت خشک آموزشی‌اش درآورد. البته فصل‌های آخر (یعنی مقاله‌ی فلسفی و استدلال دیالکتیکی که مخاطبش بیش‌تر علاقه‌مندان به فلسفه‌اند)، کمی خسته‌کننده و سخت‌خوان می‌شود. یعنی هم کتاب از روند خودش (که بیان نکته‌های کاربردی برای مقاله‌نویسی است) دور می‌شود و هم خودِ بحث‌ها و مثال‌ها فلسفی می‌شوند. کلن فکر می‌کنم کتاب به‌دردبخوری باشد.

من منچستریونایتد را دوست دارم

مهدی یزدانی‌خرم
نشر چشمه
۲۲۵ صفحه، ۶۰۰۰ تومان
چاپ اول، بهار ۹۱
۱.۵ از ۵

روی جلد مجله‌ی چلچراغ گاهی به کاریکاتوری از بزرگمهر حسین‌پور مزین می‌شد که تکه‌ای از شهر را کشیده بود. این کاریکاتورها غالبن پر از آدم بود، پر از تیپ‌های شخصیتی آشنا که هر کدام گوشه‌ای از تصویر را گرفته بودند و به فراخور تیپشان تکه‌ای می‌انداختند. این کاریکاتورها علاوه بر آن‌که چند لحظه‌ای رهگذران را سرگرم می‌کرد، قرار بود بازتابی باشد از جامعه‌ی ایران در آن روزگار، امّا بنا بر ذات ژورنالیستی‌ و کاریکاتوری‌بودنشان بازتابی سطحی و بی‌بُعد از جامعه بودند. این کاریکاتورها شبیه‌ترین تصویر به چیزی است که رمان دوم مهدی یزدانی‌خرم در ذهن من ساخته. با این تفاوت که این‌جا با رمان سروکار داریم و تهرانِ سال‌های ۳۱ و ۳۲.

«من منچستریونایتد را دوست دارم» با دانش‌جوی تاریخی آغاز می‌شود که کوله‌ای سنگین بر دوش دارد، احتمالن سرطان خون دارد و در خیابان انقلاب قدم می‌زند. دانش‌جوی تاریخ سرفه می‌کند و خون بالا می‌آورد و رگه‌ی خونش در خیابان‌های تهران جاری می‌شود. لابد همین دلیل می‌شود که رمان به سال ۳۱ برود. از این‌جا تا چند صفحه‌ی پایانی، رمان در همان سال‌ها می‌ماند امّا با شیوه‌ای تازه: راوی دانای کل رمان بین حدود صد شخصیت جابه‌جا می‌شود. این‌طوری که با یکی همراه می‌شویم، از قصد او باخبر می‌شویم و چند صفحه او را همراهی می‌کنیم، بعد مثلن در خیابان اولی را رها می‌کنیم و به سراغ یکی دیگر می‌رویم و با او همراه می‌شویم و همین‌جوری آدم‌های زیادی رمان را به هم پاس می‌دهند و رمان با این روایت پیچیده شکل می‌گیرد. این شخصیت‌ها هیچ‌کدام اسم ندارند و با یک ترکیب اضافی یا وصفی نامیده می‌شوند: شاعر آزادی‌خواه، زن لهستانی، قاتل شناسایی‌نشده، روح خال‌دار، روشن‌فکر ملی‌گرا و ... 

رمان شلوغ و پرشخصیت می‌شود، اما کم‌عمق می‌ماند. انگیزه‌ی بیش‌تر شخصیت‌ها (شخصیت که چه عرض کنم) قرار است در چند خط مشخص شود (که نمی‌شود) و در نهایت در حد همان کاریکاتورهای بزرگمهر حسین‌پور می‌مانند: تیپ‌هایی آشنا یا آدم‌هایی مقوایی. این کلی‌بافی درباره‌ی آدم‌ها ما را ناچار به تفسیر رمان می‌کشاند که برای تفسیر هم با نمادهایی آشکار طرفیم که خودشان داد می‌زنند چه‌گونه باید تفسیر شوند (همان دانش‌جوی تاریخ را به یاد آورید). به این‌ها آشفتگی راوی دانای کل را هم اضافه کنید که معلوم نیست چرا چیزهایی را می‌داند و چیزهایی را نه. به نظرم تنها چیزی که رمان را قابل خواندن می‌کند، تخیل یزدانی‌خرم است که گاهی صحنه‌هایی درخشان می‌سازد.

خود یزدانی‌خرم گفته که رمانش رمانی است در «جعل تاریخ و هجو زمان». منظور از جعل تاریخ همین است که داستان در آشفتگی جنگ جهانی دوم و کودتای ۲۸ مرداد می‌گذرد و به ریش‌خندِ بسیاری از تیپ‌ها و شخصیت‌های آن دوره می‌پردازد و ماجراهای زیادی را از آن دوره جعل می‌کند. امّا من هر چه فکر کردم -و با چند نفر هم مشورت کردم- نفهمیدم رمان چه مفهوم تازه‌ای از زمان ارائه می‌دهد یا چه کار تازه‌ای با آن می‌کند و اصولن «هجو زمان» یعنی چی. به نظرم می‌آید این عبارت‌های دهن‌پرکن و بی‌معنا قرار است ترفندی باشد برای آن‌که نام رمان بر سر زبان‌ها بیافتد. نام رمان هم احتمالن به همین منظور انتخاب شده، و گرنه «من منچستریونایتد را دوست دارم» همان‌قدر به این رمان مربوط است که طرف‌داری من از چلسی به این پست.

نامه به پدر

فرانتس کافکا
ترجمه‌ی فرامرز بهزاد
انتشارات خوارزمی
چاپ سوم – ۱۳۸۷
۳.۵ از ۵
 
«نامه به پدر» بیش از آن‌که نامه‌ی شخصی یک پسر به پدرش باشد، نوعی تسویه‌حساب است، اتوبیوگرافی کافکاست، و حتا شاید وصیت‌نامه‌ی او برای مهم‌ترین فرد زندگی‌اش. «نامه به پدر» می‌تواند حرف‌های نگفته‌ی «فردینان» ِ مرگ ‌قسطی هم باشد به پدرش. یا نامه‌ای که «جک اُبرایان» ِ درخت ‌زندگی، در پایان آن روز طولانی، می‌نشیند و برای پدر عزیز و بی‌رحم‌اش می‌نویسد. می‌تواند حرف‌های دوستی باشد که داشتم و تصویر پدر او هم مثل سایه‌ای مخوف روی تمام زندگی‌اش پهن بود،‌ و او البته بزدل‌تر از آن بود که بتواند نویسنده‌ی این نامه باشد.

«پدر» محور کتاب، محور زندگی و محور جهان کافکاست. مردی قوی‌هیکل، ورزیده و ظاهرا دیوصفت که پسرش نمی‌تواند دوستش نداشته باشد. کافکا اعتبار و ننگ ِ هر آن‌چه در زندگی‌اش کرده و نکرده را به پای پدر می‌نویسد. هر نقطه‌ای از وجودش را که می‌شکافد، سر و کله‌ی پدر است که پیدا می‌شود. اگر احساس پوچ‌بودن می‌کند، تحت‌ تاثیر پدر است. رفتار پدر با مردم را عامل شیوه‌ی درک‌اش از روابط اجتماعی می‌داند. اگر در یهودیت نجاتی نمی‌یابد باز باعث‌اش پدر است. کافکا حتی بزرگ‌ترین دستاورد و میراث خودش را هم عرصه‌ای برای جولان پدر می‌داند : «در نوشتن از چیزی می‌نالیدم که در دامن تو نمی‌توانستم. وداعی بود که به‌عمد به درازایش می‌کشاندم، وداعی که اجبارش از تو بود ولی تعیین جهت‌اش از من... نوشتن در کودکی چون نوعی دل‌گواهی، بعدها چون نوعی امید، و بعد از آن هم اغلب چون یأس بر زندگانی‌ام مسلط بوده است».

اما این «پدر» کیست؟ حقیقت ِ هرمان‌کافکا، پدر فرانتس‌کافکاست؟ یا مَجاز است برای اقتداری عظیم‌تر؟ و یا هردو؟ این سوال و جوابی شخصی برای هر خواننده است، شاید من دوست داشته باشم پدر را فقط پدر ببینم، و شما بخواهید پدر را واجد ویژگی‌‌هایی بدانید که هر انسان مستبدی دارد («کسانی که آن‌قدر خود را حق‌به‌جانب می‌دانند که لزومی نمی‌بینند حتی به عقایدشان پای‌بند باشند»)، و دیگری بخواهد پدر را استعاره‌ای از پدرآسمانی ببیند. اما به هر حال شکی نیست که قد سایه‌ای که کافکا سعی می‌کند از آن بگریزد، گاهی از قامت شخص پدر بلندتر است.

مضمون اصیل این کتاب، درگیری با احساس گناه است. این، ظاهرا احساسی است که کافکا هیچ‌گاه و به‌هیچ‌وجه توان هضم آن را نداشته است. وقتی بدی‌های پدر را برمی‌شمارد مدام تاکید می‌کند که البته من تو را مقصر نمی‌دانم و تو همانی بوده‌ای که می‌توانستی باشی. اما در مقابل، وقتی می‌خواهد تقصیرها را به گردن خود بیندازد، رفتارهای پدر را چنان نادرست و ستمکارانه می‌یابد که خودش را مبری می‌بیند و پدر را گناهکار. و این چرخه دائما در حال تکرار است. کافکا از کودکی در کش و قوس همین دایره‌ گرفتار بوده و نامه‌اش هم نمود‌ی از همین رفت‌وبرگشت‌های بی‌نتیجه است بین ترس و تقصیر. نامه‌ای که با «محاکمه» پدر آغاز شده، نهایتا به دفاعیه‌ی یک‌بندی ِ نویسنده از پدرش ختم می‌شود و آبی بر آتش ِ هر‌چه پیش‌تر گفته شده بود می‌ریزد. چه‌قدر این تقلاهای بی‌نتیجه، برای کسی که یک‌عمر از چیزی یا کسی هراسیده، آشناست !

کافکا برای گریز از این چرخه نتوانسته راه نجاتی بیابد، جز نوشتن، نوشتنی زبردستانه. اما چه فایده؟ شرح و تحلیل ترس، هرگز خوشی‌های ازدست‌رفته در لحظات وحشت را به ما باز نمی‌گرداند. تنها شاید بتواند از ابهت و خردکنندگی ِ آن روزها و شب‌ها بکاهد و «زندگی و مرگ را برایمان آسان‌تر کند».

××××

«گاهی این تصور را در ذهن دارم که نقشه‌ی زمین را پهن کرده‌اند و تو با تمام بدن‌ات رویش دراز کشیده‌ای. آن‌وقت احساس می‌کنم که فقط آن مناطقی برای زندگی به من اختصاص داده شده که بدن‌ات آنها را نپوشانده یا دور از دسترس‌ات قرار دارند. و اینها، به حساب تصوری که من از عظمت تو دارم،‌ مناطقی هستند نه‌چندان متعدد و نه‌چندان تسلی‌بخش».

زمان‌لرزه

کورت ونه‌گوت
ترجمه‌ی مهدی صداقت‌پیام
انتشارات مروارید
۲۸۱ صفحه، ۲۹۰۰ تومان
چاپ دوم، ۱۳۸۵
۱.۵ از ۵

«زمان‌لرزه» درباره‌ی رمانی است که نوشته نشد، ماهی‌ای که ونه‌گات می‌خواست صید کند امّا موفق به صیدش نشد و در نهایت تصمیم گرفت تکه‌های به درد بخورش را نگه دارد و بقیه را دور بیندازد. رمان نوشته‌نشده (که ونه‌گات آن را «زمان‌لرزه‌ی یک» می‌نامد) درباره‌ی زمان‌لرزه‌ای است که زندگی در جهان را از فوریه‌ی ۲۰۰۱ به فوریه‌ی ۹۱ باز می‌گرداند و تمامِ دنیا مجبور می‌شوند این ۱۰ سال را عینن دوباره زندگی کنند، بی‌آن‌که اختیار تغییر آن را داشته باشند. ونه‌گات در «زمان‌لرزه‌‌ی دو» (کتابی که ما می‌خوانیم) تکه‌های پراکنده‌ای از این رمان ناتمام را گرد هم می‌آورد، خودش را هم جزئی از داستان زمان‌لرزه می‌کند، خاطره‌هایی پراکنده از زندگی خود می‌گوید، جمله‌های قصار دیگران را نقل می‌کند و فضایی می‌سازد که در آن زندگی‌نامه و داستان در هم آمیخته می‌شوند و شخصیت‌های ساختگی داستان در کنار شخصیت‌های واقعی زندگی می‌کنند. پشت جلد کتاب نوشته شده: «حاشیه‌گویی‌ها، جملات قصار و خاطرات به یادماندنی به همراه نبوغ مهارناپذیر و تخیل قوی مسحورکننده‌ی ونه‌گوت، اثری بی‌نظیر خلق کرده‌اند.» در مؤخره‌ی رمان مترجم نوشته است که ونه‌گات با این تکنیک بین خواننده و داستان فاصله‌گذاری کرده و از این راه رابطه‌ی کلاسیک بین خواننده، داستان و نویسنده را به چالش کشیده است.

امّا این رمان چند صدایی به نظر من بیش‌تر شبیه به گروه موسیقی است که هر کس در آن ساز خودش را می‌زند و حتا اگر سازش را بد هم نزند، در نهایت صدایی سرسام‌آور از کل مجموعه به گوش می‌رسد. نه از اوّل سازها هم‌آهنگند و نه مانند موسیقی جاز پس از مدتی صداها هم‌آهنگ می‌شوند. ونه‌گات در کل کتاب مدام می‌خواهد چیزهای «جالب» به ما بگوید؛ داستان تکه‌پاره‌ای با ایده‌ای بسیار جذاب، خاطره‌ا‌ی بامزه، تکه‌پرانی‌هایی صریح به جامعه‌ی آمریکا، جمله‌های قصار و نظرات شخصی‌ای که معمولن بی‌پایه‌اند.

نتیجه‌ی این معجون شده رمانی که خیلی‌ها آن را «باحال» می‌دانند و مثل نویسند‌ی ماه‌نامه‌ی «Literary Reviewer» می‌گویند: «پس از خواندن این کتاب احساس می‌کنم افتخار این را داشته‌ام که چندین ساعت از عمرم را در حضور یکی از خوش‌مشرب‌ترین، خوش‌اخلاق‌ترین و سرزنده‌ترین انسان‌های دورانمان سپری کنم.» و یکی مثل من احساس می‌کند چند ساعت از عمرش را صرف تحمل بامزه‌بازی‌ها و خاطره‌بافی‌های پیره‌مردی غُرغُرو، بی‌مزه و البته خوش‌مشرب کرده است.

×××
«چرا باید پول را برای رفع مشکلات خرج کرد؟ چون این بهترین راه خرج کردن پول است.
آیا نباید ثروت ملی دوباره بین مردم تقسیم شود؟ این ثروت بین تعداد اندکی از مردم تقسیم شده و آن‌ها هیچ کار مفیدی با آن نمی‌کنند. در گذشته نیز اوضاع بر همین منوال بود.
بگذارید بگویم که من و کیلگور تراوت هرگز از نقطه ویرگول استفاده نکرده‌ایم. نقطه ویرگول هیچ کار خاصی نمی‌کند و هیچ معنای خاصی هم ندارد. نقظه ویرگول دوجنسی‌ای است که لباسی مبدل می‌پوشد.
و همیشه هر چشمداتشی برای این‌که بهتر به مردم ما رسیدگی شود ممکن است دوجنسی‌ای با لباس مبدل باشد و نتواند طرحی برای حمایت و همراهی با خانواده‌های پرجمعیت ارائه دهد...»