Iran and the West

تهیه‌کننده: نورمن پرسی
۳ قسمتِ ۶۰ دقیقه‌ای، ویکی‌پدیا
بی‌بی‌سی، ۲۰۰۹
۴ از ۵

مستندیه که بی‌بی‌سی درباره‌ی روابط ایران و غرب ساخته و پارسال پخش کرده. البته بیش‌تر درباره‌ی روابط ایران و آمریکاس. دیپلمات‌های ایرانی و آمریکایی مرتبط به هر قضیه می‌آن درباره‌ی اون قضیه حرف می‌زنن. قسمت اول از قبل از انقلاب شروع می‌شه و به انقلاب می‌رسه. اولین چیزی که رابطه‌ی ایران و آمریکا رو خراب می‌کنه، قضیه‌ی پناه‌دادن آمریکا به شاهه که باعث می‌شه دانش‌جوهای ایران سفارت آمریکا رو بگیرن و غرب علیه ایران موضع‌گیری کنه. قسمت اول درباره‌ی چالش ایران و آمریکا سر آزادکردن گروگان‌های آمریکایی و بعدش شروع جنگه. قسمت دوم درباره‌ی جنگ ایران و عراق و بعد از اونه که تا ریاست‌جمهوری خاتمی می‌آد. قسمت آخر هم دوره‌ی ریاست‌جمهوری خاتمی و تلاش‌های نافرجام دو طرف برای شروع رابطه‌س. چیزای جالبی از مذاکراتشون می‌گه. مثلاً چگونگی کمک ایران به آمریکا تو حمله به افغانستان و عراق رو می‌گه. آخراش هم درباره‌ی مسأله‌ی هسته‌ای‌شدن ایرانه.

نکته‌ی جالبی که تو این مستند وجود داشت، تلاش‌های ناموفقیه که تو دوران‌های مختلف انجام شده و هر دفعه به دلیلی بی‌نتیجه مونده. خیلی وقت‌ها هم فضا را بدتر از قبل کرده. کارایی که تندروهای دو طرف انجام دادن [چپ‌های تندروی اوایل انقلاب یا تصمیم‌گیرای فعلی تو ایران و جمهوری‌خواه‌های آمریکا] باعث شده تلاش‌های میانه‌روها هم به جایی نرسه. مثلاً خاتمی خیلی تلاش می‌کنه تا روابط درست شه، ولی دولت بوش اصلاً راه نمی‌آد. بعد هم که آمریکا تو عراق به بن‌بست می‌خوره و دولت بوش می‌خواد مذاکره کنه، خاتمی رفته و یه عده دیگه اومدن که قبول نمی‌کنن.

من دلم واسه دو نفر خیلی سوخت. خاتمی و کارتر. خاتمی می‌خوره به آدم کله‌خری مثل بوش [که کاراش باعث می‌شه وزیر امور خارجه‌ش استعفا بده] و کارتر هم که زمان تسخیر سفارت رییس‌جمهور امریکا بوده، می‌خوره به امام که از تسخیر سفارت حمایت قاطع می‌کنه. [که اون هم باعث استعفای دولت موقت می‌شه]

کلاً برای آگاه‌شدن و رو شکم قضاوت‌نکردن هم که شده، دیدنش رو توصیه می‌کنم.

برچسب: فیلم

Paranoid Park

فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان: گاس ون‌سنت
۸۵ دقیقه، imdb
آمریکا و فرانسه، ۲۰۰۷
۵ از ۵

کم پیش می‌آد بعد از دیدن یه فیلم بخوام دوباره ببینمش یا بخوام بیدار بمونم که حس دیدن فیلم از بین نره... «پارانویید پارک» همچین فیلمی بود.

«پارانویید پارک» جاییه برای اسکیت‌سوارای جوون. کسایی که بی‌خیال خانواده و درس و اینا به اسکیت‌سواری پناه می‌آرن. با اسکیت‌بوردشون این‌ور و اون‌ور می‌رن، از موانع می‌پرن، دور می‌زنن... انگار اسکیت‌بوردهمه‌ی چیزیه که دارن. «الکس» و دوستش یه شب اون‌جا می‌رن تا زندگی پارانویید پارکی رو تجربه کنن. فیلم داستان اتفاقات قبل و بعد از اون شبه.

البته فیلم از این‌جا شروع می‌شه که الکس نوشتن یادداشتی رو شروع می‌کنه به اسم «پارانویید پارک». الکس می‌نویسه تا از شر اتفاقای پارانویید پارک خلاص شه، می‌نویسه تا بفهمه اون شب به‌ش چی گذشت، می‌نویسه تا آروم شه. فیلم که شروع می‌شه ذهن الکس مغشوشه، می‌نویسه و پاره می‌کنه و روایت فیلم هم به‌هم‌ریخته‌س. ولی کم‌کم که الکس می‌نویسه، اتفاقا رو می‌فهمه و روایت فیلم هم خطی می‌شه. به جز نوشتن، اسکیت‌سواری هم نشون‌دهنده‌ی ذهن الکسه. تصویرهای پراکنده‌ایه که از حرت اسکیت‌سوارها می‌بینیم، مثلاً از معلق‌بودنشون رو هوا، از زمین‌خوردنشون، از حرکت‌های دایره‌ای‌شکلشون، انگار تصویرهای ذهنی الکس‌ان.

توانایی گاس‌ون‌سنت تو نشون‌دهنده‌ی تنهایی آدم‌های تودار و کم‌حرف کم‌نظیره. حس ناب تنهایی رو، با همه‌ی احساسات خوش‌آیند و آزاردهنده‌ی هم‌راهش، خیلی خوب درمی‌آره. فکر می‌کنم بخش زیادیش به بیان تصویریش برمی‌گرده -مثل صحنه‌ی دوش‌گرفتن الکس- و البته تأکیدها و مکث‌ها به جایی که روی حرکات و چهره‌ی آدما می‌کنه.

پروست گفته که کتاب‌های خوب کتاب‌هایی‌ان که واسه نویسنده «نتیجه‌گیری» و واسه خواننده «تحریک» باشن. اگه فرض کنیم که ما داریم چیزهایی رو که الکس می‌نویسه می‌بینیم، باید بگم نوشته‌ی الکس و در نتیجه فیلم واقعاً خوبن.

سالِ نو هم مبارک.

برچسب: فیلم

!It's a wonderful life

کارگردان: فرانک کاپرا
بازیگران: جیمز استیوارت، دونا رید
۱۳۰ دقیقه
آمریکا، ۱۹۴۶
ّIMDB
۱۰ از ۱۰

معجون خوشمزه‌ی خنده و گریه! صد و سی دقیقه لذت مداوم! مهم‌ترین چیزی که من از یه کلاسیک می‌خوام، لذت‌بخش بودنشه. لذت آنی. و کمدی‌رومانس احتمالاً بهترین ژانریه که می‌تونه این خواسته‌ رو برآورده کنه. این لذت آنی همون‌چیزیه که من نه تویِ «همشهری کین» پیداش کردم و نه مثلاً تویِ «بدنام» هیچکاک.
از فرانک کاپرا تاحالا سه‌تا فیلم دیده‌م. «آقای اسمیت به واشنگتن می‌رود»رو دوست داشتم و «یک شب اتفاق افتاد»رو بیش‌تر. اما این یکی به نظر من بهترینشون بود. که البته از نظر زمانی هم چند سالی بعد از اون دوتای دیگه ساخته شده.
داستان با نماهایی از ساختمونایِ یه شهر کوچیک شروع می‌شه که صدای آدمایی که دارن برای نجات جون یکی به اسم جرج بــِیلی دعا می‌کنن این تصاویرُ همراهی می‌کنه. بعد یه سکانس جالب چند دقیقه‌ای از ملکوت آسمان‌ها می‌بینیم در حالی‌که «جوزف» و «فرانکلین» (فکر کنم یه فرد مقدسی باشه توی مسیحیت که تو قرون وسطی زندگی می‌کرده) باهم صحبت می‌کنن و به این نتیجه می‌رسن که باید یه کاری برای جرج بیلی بکنن. واسه همین یه فرشته به اسم «کلارنس»رو صدا می‌کنن تا بره زمین و جون جرج رو نجات بده. اما تا زمان مرگ جرج بیلی یه ساعت مونده. واسه همین جوزف توی این یه ساعت، شروع می‌کنه به تعریف کردن داستان زندگی جرج برای کلارنس. و این داستان، همون فیلمیه که ما می‌بینیم!
اصلاً فیلم خسته‌کننده‌ای نیست. چند سکانس ابتدایی و سی دقیقه‌ی پایانی خیلی جذاب‌ان. ایده‌ی  سکانس ملکوت آسمان‌ها خیلی جالب بود. شخصیت کلارنس خیلی خوب از کار در اومده... و این‌که کلی از لذت کمدی‌های کلاسیک جمع شده تو اون سکانس هَپی‌اِند پایانی. از دستش ندین.

FRANKLIN: Hello,Joseph. Trouble?
JOSEPH: Looks like we'll have to send someone down. A lot of people asking for help for a man named Jeorge Bailey.
FRANKLIN: George Bailey? Yes. Tonight's his crucial night. You'r right! We'll have to send someone immediately. Whose turn is it?
JOSEPH: That's why I came to see you,sir. It's that clockmaker's turn again.
FRANKLIN: Oh oh! Clarence. Hasn't got his wings yet?

برچسب: فرانک کاپرا

Mary and Max

کارگردان و نویسنده: Adam Elliot
۹۲ دقیقه
۲۰۰۹، استرالیا
IMDB, Mary & Max Website
۹ از ۱۰

انیمیشنه. داستان بیست سال دوستی مکاتبه‌ای این دونفره: مری که یه دختر هشت ساله‌‌ی تنهای استرالیاییه. مامانش الکلیه و باباش هم یا سر کاره یا داره پرنده خشک می‌کنه. و مکس [تصویر بالا] که یه مرد ۴۴ ساله‌ی وسواسی، نیویورکی و تنهاست و Asperger syndrome داره.

به جز نامه‌ها که با صدای خود شخصیت‌هاست، بقیه‌ش یه راوی داره که رو تصویرها برات قصه رو تعریف می‌کنه. همین هم طنز، هم غم و هم یه شاعرانگی‌ای بهش داده که دوست‌داشتنی‌ترش می‌کنه.

تصویرها خیلی خوبن. خونه‌ی مری و کلاً ملبورن رنگ زمینه‌ی قهوه‌ای داره. نیویورک سیاه‌وسفیده [البته به جز زبون مکس و منگوله‌ای که مری فرستاده و قرمزند]. و خیلی از حس‌هاش رو، به جای حرف یا در کنار حرف، با همین رنگ‌ها و موسیقی عالیش درآورده.

فقط حواستون باشه مری و مکس از اون انیمیشن‌هاس که مخاطبش به هیچ وجه بچه‌ها نیستن.

صداها

کارگردان: فرزاد موتمن
فیلم‌نامه: سعید عقیقی
ایران، ۱۳۸۷
۷ از ۱۰

«صداها» سه قصه‌ی مختلف ‌رو به صورت موازی تعریف می‌کنه. داستان تویِ یه آپارتمان سه طبقه می‌گذره و ما ابتدایِ فیلم شاهد (یا شاید بشه گفت شنونده‌ی) قتلی هستیم که تویِ یکی از طبقات اتفاق می‌افته. بعدتر با سایر ساکنان ساختمان هم آشنا می‌شیم و قصه جلو می‌ره. اما نکته اینجاست که این سه روایت، همگی از آخر به اول تعریف می‌شن. چیزی شبیه به اون‌چیزی که تو «Memento»  یا «Irreversible» دیده بودیم.

داستان‌های فیلم تا آخر، هیچ ارتباطی باهم پیدا نمی‌کنند. داستان اصلی فیلم، حول اتفاقات همان طبقه‌ی دوم که قتل توش اتفاق افتاده بود، می‌گذره و شخصیت‌های دو طبقه‌‌ی دیگه فقط به وسیله‌ی صداهایی که از طبقه‌ی دوم می‌شنون، کمی به اتفاقاتی که اون‌جا می‌گذره پی می‌برن.

مشخصه که صدا تو فیلم نقشی اساسی بازی می‌کنه. ارتباط شخصیت‌ها باهم بیشتر مجازیه: موبایل، آیفون تصویری، صدای ضبط شده و... ارتباط‌های رودررو معمولاً ناکام و ناتمام می‌مونند.  حتی بعضی جاها شخصیت‌ها ارتباط مجازی‌ رو ساده‌تر می‌بینن و اونو به ارتباط مستقیم ترجیح می‌دن؛ تو این مورد توجه کنید به سکانس صداهای ضبط شده‌ی شعرخوانی شاملو که از هدفون پخش می‌شه. البته تو چند سکانس آخر که از فضای آپارتمان خارج می‌شیم، نقش تصویر تو روایت بیشتر می‌شه که کاش این‌جوری نمی‌شد؛ به نظرم تمام تلاش‌های فیلمساز برای قصه‌گویی با صدا که تا اواخر فیلم ادامه داشت رو زیر سؤال برد. شخصیت‌پردازی چیز زیادی بهمون نمی‌ده که البته در این‌باره فرزاد موتمن تو مصاحبه‌ای که لینکش آخر این مطلب اومده، توضیحات جالبی داده.

از تیتراژ ابتدایی فیلم خیلی خوشم اومد.
درکل به نظرم تجربه‌ی خوبیه برای سینمای ایران و تماشاگراش و همچنین برای فیلم‌نامه‌نویس ِ منتقد فیلمش. روی تجربه‌بودنش تأکید دارم.

درباره‌ی این فیلم:
+ گفت‌و‌گو با فرزاد موتمن، سایت هم‌آواز
 

کنعان

کارگردان: مانی حقیقی
فیلم‌نامه‌: مانی حقیقی، اصغر فرهادی
بازیگران: محمدرضا فروتن، ترانه علی‌دوستی، افسانه بایگان، بهرام رادان
ایران، ۱۳۸۶
۹ از ۱۰

دومین بار بود فیلم رو دیدم. بار اول -تو جشنواره- بعد دیدن فیلم تو خیابون گریه کردم. خب، دلیلش بیش‌تر شرایط خاص خودم بود. بار دوم بیش‌تر به خودِ فیلم و جزئیاتش دقت کردم.

یادم نمی‌آد موقع دیدن یه فیلم ایرانی این‌قدر حس کرده باشم فیلم «حساب‌شده» ساخته شده. می‌خوام بگم هیچ صحنه‌ی اضافی تو فیلم نبود. «چگالی» فیلم بالاست. و به همین دلیل ممکنه دیدنش حوصله بخواد. «فخرفروشانه» صفت مناسبی برای توصیف فیلمه.

داستان و فضای فیلم خیلی تحت تاثیر ادبیات آمریکاست. اصلا اقتباسه از یه داستان کوتاه از آلیس مونرو. فضای فیلم هم خیلی شبیه داستان‌های بلندتر کارور [مثلا داستان‌های ۳۰، ۴۰ صفحه‌ای] بود. گفتم که، این نوع ادبیات و این نوع سینما، نوع ِ محبوب منه. این‌که اتفاقات تو دیالوگ‌ها و درون آدم‌ها می‌افته و سکوت‌ها هم مهم هستند. موقع دیدن فیلم دقت کنید که چطور شخصیت‌های اصلی دوبه‌دو با هم حرف می‌زنند و چطور رابطه‌شون با هم ساخته می‌شه.

بازی‌ها انصافا عالی بود. واقعا درک نمی‌کنم چطوری فروتن جایزه نگرفته و امین حیایی برای «شب» جایزه گرفته. اصلا قابل قیاس نبودند.

داخل کروشه رو قبل دیدن فیلم نخونید.
[بله! من هم با آخر فیلم مشکل دارم. نه با موندن مینا. با گفته‌شدن موندن مینا. اون هم به این شکل. یعنی فکر می‌کنم وقتی یه فیلم این‌قدر دقیق ساخته شده که حتا اشیاء رو هم الکی وارد نمی‌کنه و ازشون استفاده‌ی داستانی می‌کنه، برای یه چنین پایان‌بندی‌ای باید هوشمندانه‌تر عمل کنه. فکر می‌کنم مسیر فیلم ما رو می‌بره طرف موندن مینا. همون بس بود.
و دیگه این‌که فکر می‌کنم رابطه‌ی علی و آذر جای کار بیش‌تری داشت. رها می‌شه. یعنی خیلی جای خالی داره که باید پُر می‌شد و نشده.]

کنعان پُره از لحظه‌های خوب و دوست‌داشتنی. این‌قدر دلم می‌خواد کنعان رو با به همین سادگی مقایسه کنم و به «به همین سادگی» فحش بدم، حیف که کار درستی نیست.

درباره‌ی این فیلم:
+ خسرو نقیبی
+ ماجرای ما/ بابک گرانفر، ۳۰نما
+ این راهش نیست/ لیلی نیکونظر، ۳۰نما

WALL.E

کارگردان: Andrew Stanton
نویسندگان: Andrew Stanton , Jim Capobianco
محصول ۲۰۰۸
۱۰ از ۱۰

از بس این چندوقت همه جا از وال‌ای نوشته بودند که نمی‌دونستم ازش بنویسم یا نه. ولی آخرش دیدم حیفه وقتی این‌قدر هیجان زده‌م کرده ازش ننویسم. اول از همه این که وال‌ای فوق العاده‌ست گرچه این جمله هم نمی‌تونه حق مطلب رو راجع بهش ادا کنه!

اسم فیلم که اسم شخصیت اصلی هم هست مخفف  Waste Allocation Load Lifter -- Earth-Class (است). روباتی که تنها با یه سوسک روی زمین مونده و هنوز داره زباله‌های زمین رو جمع می‌کنه. وال‌ای خیلی راحت و تقریبا بدون هیچ دیالوگی (به جز صدا زدن اسم روبات جستجوگری که از پیش آدم‌ها اومده، ایوا، به اسم اصلی ایو) تونسته به رابطه‌ای توی نیمه‌ی اولش برسه که خیلی از داستان‌ها و فیلم‌ها با کلی دیالوگ و زرق و برق نمی‌تونن بهش برسن. همین قسمت اول یه کم برای بچه‌های کوچیک‌تر که بالاخره مخاطب اصلی انیمیشنن حوصله سر بره ولی عوضش قسمت‌های توی سفینه حسابی سر ذوق‌آوره. این رو از حرف‌های یکی دو تا بچه‌ای که دور و برم وال‌ای رو دیدن، می‌گم. راستش هر دفعه کسی خواست ببینه منم نشستم دیدم!

راستی کارگردانش هم کارگردان «در جستجوی نمو» (۲۰۰۳) و نویسنده‌ی «داستان اسباب‌بازی» (۱۹۹۵)، «داستان اسباب‌بازی ۲» (۱۹۹۹) و «كارخانه‌ی هيولاها» (۲۰۰۱) بوده و توی «ماشين‌ها» (۲۰۰۶)، «باورنكردنی‌ها» (۲۰۰۴) و «داستان اسباب‌بازی» (۱۹۹۵) به جای شخصيت‌ها صحبت كرده! یعنی تقریبا توی بیشتر انیمیشن‌های کاردرست این چندوقته (جز شرک) یه کاره‌ای بوده. کنار هم قرار گرفتن پیکسار و دیسنی و این کارگردانه شاید بتونه عالی بودنش رو یکم توجیه کنه. فقط یه چیزی، چه جوری تونستن تو چشم های وال‌ای اینهمه احساس بذارن؟

می‌دونم خیلی پست عاشقانه‌ای شد. ولی اگه خودتون ببینیدش می‌تونید درکم کنید. امیدوارم البته. تلویزیون هم تبلیغ کرد که به زودی نشونش می‌ده. هرچند کلا از تلویزیون فیلم دیدن رو توصیه نمی‌کنم.

درباره‌ی این فیلم:
+ آهو نمی‌شوی به این جست‌وخیز، گوسِپند
+ مچاله کن و آتش بزن
+ میرزا پیکوفسکی

مینای شهر خاموش

کارگردان:  امیرشهاب رضویان

بازيگران: عزت‌اله انتظامی, شهباز نوشیر, صابر ابر, مهران رجبی, رویا جاویدنیا, مریم مسچیان

فیلمنامه : امیرشهاب رضویان، آرمین هوفمان، محمد فرخ‌منش

محصول۱۳۸۵

موسیقی متن : داریوش تقی‌پور

مدت زمان: ۱۲۰ دقیقه

۸ از ۱۰

 

اگه توی این قحطی فیلم این روزها دلتون فیلم دیدن توی سینما خواست می تونید با خیال راحت سراغ مینای شهر خاموش برید. داستان فیلم با دکتری شروع می‌شه که سال‌ها ایران نبوده و حالا به خواهش یه آشنای قدیمی برای عمل خواهرزاده‌ش برمی‌گرده ایران. داستان بیشتر توی تهران و بم و با سه شخصیت اصلی دکتر(شهباز نوشیر) قناتی(انتظامی) که همون آشنای قدیمیه و فرهادی(صابر ابر) می‌گذره. خوبیش اینه که تونسته زلزله‌ی بم و داستان رو  به هم چفت کنه و بم ازش بیرون نزده و گل درشت نشده.

 

بازی‌ها هم در کل خوب بود به نظرم. راستی من یادم نمی‌اد شهباز نوشیر رو تو فیلمی دیده باشم ولی یه جورایی به نظرم آشنا می‌اومد نمی‌دونم چرا. اولش یکم دکتر بودنش و خارج بودن و جدید بودن چهره‌ش یاد مسعود رایگان خیلی دور خیلی نزدیک می اندخت ولی این حس تقریبا همون اوایل فیلم از بین می‌ره و دکتر برای خودش شخصیت پیدا می‌کنه.

 

یه مشکلی که باهاش داشتم شخصیت هایی مثل خانم دکتر یا حتی نامزد صابر ابر بود. البته دومی باز یه توجیهی داشت حضورش ولی از خانوم دکتر به نظرم می‌شد استفاده نکنه. خیلی حضور خنثیی داره که نبودنش هیچ چیز خاصی از فیلم کم نمی‌کنه. یه جورایی انگار رضویان می‌خواسته تو فیلمش زن هم حضور فیزیکی داشته باشه(فقط خاطرشون توی فیلم هست که به شخصیت اون‌هام زیاد پرداخته نمی‌شه).  نشون دادن اتاق عمل هم به نظرم چیزی به فیلم نداده بود که هیچی ازش کم هم کرده بود ولی بازم خوبه که ازش می‌گذره سریع.

 

در کل فیلم دوست داشتنیه مخصوصا صحنه‌های تار زدن و خوندن انتظامی و اون رقص ابروش که این روزا تو تبلیغ تلویزیونیش هم داره نشون می‌ده. آخرش  هم خیلی خوب با اطلاعات به ظاهر بی ربطی که در طول فیلم داده ما رو کشفی میرسونه که به نظرم کشف لذت بخشی بود.(عمل کشف کردن نه چیزی که بهش می‌رسیم.) فقط کاش این لذتی که بهمون داده بود رو با بیان کردن چیزی که بهش رسیدیم کم نمی کرد.

 

ضمنا امیرشهاب رضویان واسه این فیلم سیمرغ بهترین کارگردانی رو برده.

 

وقتی من دیدمش فقط سانس هشت اریکه ایرانیان و فکر کنم یکی از سالن های سینما آزادی اکران داشت ولی الان بعد از اعتراض ها فکر کنم اکران‌هاش بیشتر شده باشه. ببینیدش!

Before Sunrise

کارگردان: Richard Linklater
محصول ۱۹۹۵، فرانسه
۱۰۵ دقیقه
۱۰ از ۱۰

بذارید این‌طوری شروع کنم. خیلی وقت بود که از چیزی این‌قدر هیجان‌زده نشده‌بودم. اصلا فکر نمی‌کردم با یه همچین فیلمی طرف باشم. بی‌نظیر بود. در تمام لحظه‌های فیلم هیجان به من تزریق می‌شد. منظورم از هیجان دقیقا «هیجان» نیست. منظورم یه حس سرخوشیه. یه‌جور حس خوب. الآن معلومه چقدر حالم خوبه دیگه، نه؟

شاید یه چیزی بود تو مایه‌های شب‌های روشن. [ولی شب‌های روشن -با وجود این‌که خیلی خوب و دوست‌داشتنیه- یه تلخی تو فضاش هست. همینه که از لحظه‌ی اول می‌آن به هم قول می‌دن که همه‌چی بدون عشق باشه. و همین سایه‌ی قولِ بدونِ عشق بودنِ رابطه‌ی استاد و رؤیا تا آخر رو فیلم می‌مونه.] این فیلم اون تلخی رو نداره. شاید به همون اندازه تلخ باشه‌ها. ولی اون‌قدر رو نیست.

داستانِ یه دختر پسریه که تو قطار با هم آشنا می‌شن و قرار می‌شه تا روز بعد که پسر پرواز داره با هم باشن و خوش بگذرونن. می‌دونید این نوع قصه خیلی گفته شده. ولی فیلم به طرز عجیبی تازه‌ست. به طرز عجیبی همه‌ی احساسات نوستالژیک آدم رو زنده می‌کنه.

Sweet November رو دیدین؟ شبیه اون هم هست. ولی خب Sweet November یه نسخه‌ی هالیوودی و خیلی سطحی از همچین قصه‌ایه. که قراره آدما توش متحول شن و این‌چیزا. ولی تو «پیش از طلوع» اتفاقات درونیه. فاجعه وقتی اتفاق می‌افته که دختر پسر می‌فهمن که این زندگی قرارا نیست ادامه داشته‌باشه. می‌فهمید؟ مثل رؤیایی می‌مونه که داری می‌بینی و می‌دونی داری خواب می‌بینی. منظورم یه چیزی شبیه به زندگی تو حبابه. همون‌قدر رؤیایی و فرّار.

باید بگم که این فیلم قسمت دوم داره، یه اسم Before Sunset [پیش از غروب] که سال ۲۰۰۴ ساخته شده. اون رو هنوز ندیدم. شاید به این خوبی نباشه. نمی‌دونم.

و در آخر دوباره به اسم فیلم دقت کنید.

The Simpsons Movie

کارگردان: دیوید سیلورمن
سال ۲۰۰۷، آمریکا
۸۷ دقیقه
۱۰ از ۱۰

می‌تونم این‌جور بنویسم:
«انیمیشن خانواده‌ی سیمپسون‌ها بی‌نظیر است. در آن انسان به انسانیت خود ارجاع داده‌می‌شود. فیلم می‌خنداند و به فکر فرومی‌براند. طوری که بعد از دیدن آن تماشاگر این سوال را در اعماق ذهن خود می‌کاود: مگر نه این‌که این‌ها همه خود ما بودیم و ما به خود می‌خندیدیم؟»

اما حیفه. واقعا حیفه راجع به یه همچین شاه‌کاری این‌جوری بخوام حرف بزنم. خیلی نمی‌دونم در موردش چی بگم. خیلی خندیدم. خیلی. یعنی کل یه ساعت و نیم رو داشتم می‌خندیدم. حتا بیش‌تر. یه جاهایی وسطش نگه‌داشتم خنده‌م تموم شه بعد ادامه‌شو ببینم. هنوزم به تیکه‌های خنده‌دارش فکر می‌کنم خنده‌م می‌گیره. حیفه مثال بیارم. کاش فیلم رو دیده‌بودید، می‌نشستیم با هم می‌گفتیم اون‌جاش بود که پدره فلان کارو کرد. بعد می‌خندیدیم. و تایید می‌کردیم که خیلی عالی بود. اما خب احتمالا ندیدید.

آدم‌های خانواده‌ی سیمپسون خیلی دوست داشتنی بودند. به نظر من خیلی هم شرقی اومدند. یه بلاهت و صداقت عجیبی داشتند که مشابهش رو کم‌تر دیدیم. می‌دونید، کلا انیمیشن ساختارشکنی بود. این ساختارشکنی از همون اولش که شرکت تولیدی فیلم رو نشون می‌ده شروع می‌شه تا آخرین صحنه‌ی تیتراژ پایانی هم ادامه داره. یکی از دلایل خوب بودنش همینه.

یه چیز جالبی تو فکسون خوندم. که یه نظر سنجی کردن تو آمریکا. نتیجه‌ش این شده که مردم بیش‌تر مشتاقند بدونند قسمت بعدی سیمپسون چی می‌شه تا این‌که بدونند سیاست‌های بعدی جرج بوش چیه. شاید اگه مورد مشابهش تو ایران انجام بگیره هم مردم به مهران مدیری بیش‌تر از احمدی‌نژاد رای بدن.

من این فیلم رو تا اطلاع ثانوی رو فلش‌م دارم. اگه خواستید، حاضرم بهتون بدم. بزنم رو سی‌دی یا یه همچین چیزی. یعنی می‌گم وقتی می‌شه به همین راحتی مردم رو شاد کرد، چرا دریغ کنم؟

یه دی‌وی‌دی هم از سریالش دارم. زیرنویس نداره. ولی تابستون می‌خوام بشینم ببینم. حتا اگه نفهمم چی می‌گن هم می‌تونه لذت‌بخش باشه.

The Dreamers

کارگردان: برناردو برتولوچی
سال ۲۰۰۳
۸/۵ از ۱۰

داستان فیلم زمانیه که سینماتِک پاریس تعطیل می‌شه. [انقلاب مه ۶۸ فرانسه] یه خواهر برادر و یه پسر که عشق سینمان تو اون روزها با هم آشنا می‌شن و چند روز تو خونه‌ی خواهر برادره زندگی می‌کنند. همون اوایل فیلم هم معلوم می‌شه که این خواهر برادر با هم روابط جنسی دارند.

من از فیلم خوشم اومد. با وجود این‌که فکر می‌کنم می‌شد به راحتی آدم بعد دیدن این فیلم می‌تونه بگه یه فیلم مزخرف بود یا این‌که فقط به س.ک.س می‌پرداخت. به نظر من فیلم نمونه‌ی خیلی خوبیه از شخصیت‌پردازی. به نظرم همه‌ی اجزای فیلم -از عنوان فیلم تا زمان وقوع اتفاقات- در خدمت شخصیت‌پردازی بود. حتا پدر اون خواهر برادر که خیلی کم حضور داره رو هم خیلی خوب پرداخته‌بود. دیالوگ‌ها هم خیلی‌ عالی بودند.

یه چندتا چیز فیلم داشت که شاید یه کم اذیت کنه، شایدم جالب باشه. بستگی داره که کلا با فیلم حال کنید یا نه. فیلم به شدت بی‌پروا و رُکه. نه فقط تو نشون دادن و مطرح کردن روابط جنسی. تو کاویدن آدم‌ها. تو نشون دادن نقاط ضعف شخصیت‌ها. یا بچگی‌شون. نمی‌خوام زیاد شخصیت‌ها رو معرفی کنم. چون مهم‌ترین جذابیت فیلم واسه من شناختن آدم‌هاش بود.

یه چیز دیگه، این تقابل بین فرهنگ آمریکایی و اروپایی رو جدیدا زیاد می‌بینم. تو کتاب دیزی میلر هم بود. این‌جام خیلی پررنگ بود. کلا زیاده انگار.

برتولوچی ما رو - یا حداقل من رو- با یه سوال روبه‌رو می‌کنه. اخلاق چیه؟ من همیشه واسه خودم این جواب رو می‌دادم که اخلاق مرزیه که باعث می‌شه ما تا جایی واسه رضایت خودمون تلاش کنیم که به دیگری ضرر نرسونیم. حالا رابطه‌ی اون برادر- خواهر به کسی ضرر می‌رسونه؟ پس چرا غیراخلاقی دونسته می‌شه؟ اصلا غیر اخلاقیه؟

اینم یه تیکه از دیالوگ‌های فیلم برای نمونه:

متیو: دوستت دارم ایزابل.
ایزابل: منم همین‌طور متیو.
متیو: آره، اما من واقعا دوستت دارم.
ایزابل: منم واقعا واقعا دوستت دارم. هر دومون داریم. مگه نه تئو؟
تئو: آره.
متیو: این چیزی نیست که من می‌خواستم شما بگید.
تئو: چی می‌خوای که ما بگیم؟
متیو: می‌خوام که شما منو دوست داشته‌باشید.
ایزابل: داریم متیو.
متیو: نه تو گفتی تو هم منو دوست داری. من نمی‌خوام بگی من هم دوستت دارم. من می‌خوام بگی دوستم داری.
تئو: ما دوستت داریم. ما دوستت داریم.
متیو: هر دوتون درست نیست. اول تو باید بگی.
ایزابل: خدای من، متیو. تو خودت اولین نفر گفتی.
متیو: چرا این‌طوره؟ چرا همیشه من اولین نفرم که می‌گم؟
ایزابل: اوه، متیوی بی‌چاره... ما تو رو خیلی دوست داریم.
متیو: من نمی‌خوام که خیلی دوست داشته‌بشم. می‌خوام فقط دوست داشته‌بشم.
ایزابل: می‌دونی یکی یه بار چی گفت؟ چیزی مثل دوست داشتن وجود نداره. فقط اثبات دوست داشن وجود داره.

[با‌ربط: برتولوچی دست‌یار پازولینی بوده. این همه‌چیُ نشون دادنُ انگار از اون یاد گرفته [مسائل جنسی و این چیزا.] تو مرد هزار چهره که تو عید نشون می‌اد سروش صحت هی می‌گفت برتولوچی و پازولینی و از این چیزا. ازشون ایراد گرفته‌بودن که چرا از کسایی حرف زدید که این‌قدر رو این چیزا تاکید دارن. شما میذخواستید روشن‌فکرا رو سرگرم به مسائل جنسی معرفی کنید. گفتم بدونید.]

+ در فکسون

به همین سادگی

کارگردان: سیدرضا میرکریمی
ایران، ۱۳۸۶
۷ از ۱۰

فیلم بدی نیست. حتا می‌تونم بگم خوبه. اما هر چی فکر کردم دیدم نمی‌تونم یه هم‌چی فیلمی رو دوست داشته‌باشم. نه به خاطر کندیِ فیلم یا یه همچین چیزی. به خاطر نوع دادن اطلاعات. مشکلم اینه که فیلم سعی می‌کنه چیزی رو نگه. «حس» ناراحتی رو به ما بده. حس تنهایی رو. حس خیانت رو. تا یه حدی تو این کار موفقه. ولی دقیقا از این‌جا با فیلم مشکل دارم که فیلم شروع می‌کنه به حرف زدن با ما. یعنی به طرز بدی می‌آد روی تنهایی زن تاکید می‌کنه و از اون بدتر تو یه سری دیالوگه خیلی کلیشه‌ای [تو این مایه‌ها که زن می‌گه: یادته ماه عسل رفتیم مشهد؟ بعد شوهره می‌گه: وای نمی‌دونی کار شرکت به کجا رسید.] می‌گه که شوهرش درکش نمی‌کنه. یعنی برخلاف اون چیزی که ادعا داره می‌آد حرفشو داد می‌زنه.

بعضی صحنه‌هاش به نظرم واقعا درخشان بود. مثل اون صحنه‌ای که زن می‌آد زیر تخت با پسرش بازی می‌کنه. یا اون صحنه‌ای که دخترش با دوستاش تو اتاق بازی می‌کنن. یا قضیه‌ی سوسکه.

یه چیز دیگه. به نظرم خیلی شبیهه کاغذ بی‌خط اومد. فکر می‌کنم آگاهانه هم بوده. یعنی یه جورایی خواسته زن رو در مقابل رویای کاغذ بی خط قرار بده. که تو این کار موفق نیست به نظرم. به هر حال میرکریمی ژانر سختی رو انتخاب کرده‌بود. هر چند این توجیه مناسبی واسه کمی‌های فیلم نیست.