جاسوسی که از سردسیر آمد
جان لوکاره
ترجمه فرزاد فربد
انتشارات جهان کتاب
۲۸۱ صفحه، ۵۵۰۰ تومان
چاپ اول، ۱۳۹۰
۴ از ۵
داستان پلیسی-جنایی، به عنوان یکی از شاخههای ادبیات عامهپسند، کمتر جدی گرفته میشود و کار تئوریک زیادی روی آن انجام نشده است، اما با این وجود این نوع داستان دارای زیرژانرهای مختلف و مکاتب گوناگونی است. یکی از پرجذابیتترین زیرژانرهای این نوع داستان چیزی است که به آن «داستان جاسوسی» میگویند، و چنان که میتوان از نام آن هم پیشبینی کرد اغلب ماجرای نفوذ یک جاسوس به سیستم اطلاعاتی دولتی یک کشور، معمولا آلمان نازی، شوروی یا دیگر کشورهای کمونیستی، را روایت میکند. جان لوکاره، که مطابق انتظار انگلیسی هم هست، یکی از مهمترین نویسندههای زنده داستان پلیسی-جنایی، و احتمالا بزرگترین نویسنده داستان جاسوسی همه دورانهاست. کتاب «جاسوسی که از سردسیر آمد» در بیشتر ردهبندیهای کتابهای لوکاره دومین یا سومین داستان موفق و خوب او به حساب میآید.
جاسوسی به نام لیماس، که از مسئولین رده میانی سرویس اطلاعاتی بریتانیا است، پیش از تکمیل ماموریتش در مدیریت عملیاتی که هدفش نفوذ به دستگاه جاسوسی آلمان شرقی است شکست میخورد و به همین دلیل از کار بیکار میشود و مورد توبیخ قرار میگیرد. لیماس کمکم روحیهاش را از دست میدهد، شغلهای عادی بعدیش را هم رها میکند و به ولگردی دائمالخمر تبدیل میشود. بعد از آن که در یک درگیری خیابانی به زندان میافتد و مدتی حبس میکشد، آلمانیها به سراغش میآیند و سعی میکنند او را به خود جلب کنند. لیماس به قصد همکاری با آنها به آلمان میرود، اما در آنجا خلاف وعده زندانی میشود و مورد بازجویی برای تخلیه اطلاعاتی قرار میگیرد. اعترافات لیماس باعث میشود آلمانیها به نفوذ جاسوسان دیگری در دم و دستگاه خودشان هم مشکوک شوند و به دنبال آنها بیفتند.
نترسید! داستان را لو ندادهام! اینهایی که خواندید بخش کوچکی از روترین سطح ماجراست. داستان پیچیده کتاب چندین لایه دارد و پس از یک بخش اولیه، که کلیت بسیار خلاصه شدهاش را خواندید، مدام تغییر ماهیت میدهد و نه تنها شما، که خود شخصیتهای داستان را هم متعجب میکند. در ضمن، در کنار این ماجرای جذاب جاسوسی، روایتهای فرعی و درگیریهای ذهنی و شخصیای هم برای شخصیتها پیش میآیند که هم دنبال کردن داستان را خوشایندتر میکنند و هم در نهایت به پایانبندی داستان شکل و بار عجیبی میدهند.
خود لوکاره در دهههای پنجاه و شصت میلادی جاسوس بوده و به همین دلیل هم تجربیات دست اول و قابل اتکایی از نحوه کار جاسوسها دارد که قوت طرح داستانش را مدیون آنهاست. او در کتابش نه فقط روایت یک ماجرای جذاب، که شاید حتی مهمتر از آن، ترسیم سیستم حاکم بر زندگی امروزی و درگیری دشوار و دستاول شخصیتها با آن را دنبال میکند و به این میپردازد که یک ساختار «مفید» لزوما «صحیح و اخلاقی» نیست. این موضوع، در کنار قدرت توصیف و شخصیتپردازی او، «جاسوسی که از سردسیر آمد» را به داستانی خوب تبدیل کرده که تصویرهایش تا مدتها در یادتان خواهد ماند. ترجمه فرزاد فربد هم روان و متناسب در آمده است و موقع خواندن کتاب خیلی اذیتتان نخواهد کرد.
***
کارل، جاسوس لیماس، پس از پایان ماموریتی دارد از دیوار برلین رد میشود و به سمت لیماس میآید. لیماس از یک خانه در سمت غربی دیوار با دوربین به او نگاه میکند.
«لیماس کارل را تماشا میکرد که دوچرخهاش را به نردهها تکیه داد و با بیاعتنایی به سمت اتاقک گمرک رفت. با خود گفت: اغراق نکن. بالاخره کارل بیرون آمد، برای مردی که کنار مانع ایستاده بود دست تکان داد و میلۀ سرخ و سفید آرام آرام به سمت بالا حرکت کرد. داشت رد میشد، داشت به سمت آنها میآمد، موفق شده بود. فقط مانده بود ووپوی میانۀ جاده، خط مرزی، و سپس در امان بود.
در همان لحظه، کارل به نظر صدایی شنید، خطری را حس کرد؛ از روی شانه نگاهی انداخت، با خشم شروع کرد به پا زدن، روی فرمان دوچرخه خم شده بود. نگهبانِ تنها هنوز روی پل بود، و حالا برگشته بود و داشت به کارل نگاه میکرد. بعد، به شکلی کاملاً غیرمنتظره، نوافکنها روشن شد، سفید و درخشان، روی کارل متمرکز شد و او را مثل خرگوشی که در نور چراغ جلو اتومبیلی گرفتار شده باشد گیر انداخت. کمی بعد صدای آژیری بلند شد، و صدای دستورهایی که دیوانهوار فریاد زده میشد. پیش روی لیماس دو مأمور پلیس به زانو نشستند، با دقت از میان شکاف سنگرِ کیسه شنی به جلو خیره شدند و ماهرانه تفنگهای خودکارشان را پر کردند.» - از صفحه ۱۶ کتاب