سلوک
محمود دولتآبادی
نشر چشمه
چاپ یازدهم، ۱۳۹۰
۲۱۰ صفحه، قطع جیبی، ۴۰۰۰ تومان
۲ از ۵
حالا نه سال از اولین چاپ «سلوک» گذشته و من چاپ یازدهمش را میخوانم. همان وقتهایی هم که تازه چاپ شده بود یک بار از کسی قرضش گرفتم و شروع کردم و نکشید و پسش دادم. توی این سالها حرفهای زیادی دربارۀ این کتاب گفته شده و احتمالاً من هم حرف جدیدی برای اضافه کردن به آنها ندارم. حالا فکر میکنم کاش نخوانده بودمش. نه به خاطر این که «سلوک» کتاب خوبی نیست، به خاطر این که نمیتوانم این کتاب را به چیزی مثل «جای خالی سلوچ» یا حتی مثلاً داستانی مثل «با شبیرو» ربط بدهم. انگار تنها ویژگی مشترک بین نویسندۀ سلوک و آن داستانها، نوع نثر است. دولتآبادی که توی جای خالی سلوچ، کلیدر، روزگار سپری شده و داستانهای کوتاهش آن قدر خوب قصه میگفت، اینجا گافهای گنده دارد. کمی سرچ کردم و دیدم هر کس که گفته این کتاب چند تا اشکال ابتدایی دارد بهش توپیدهاند که رمان مدرن و پستمدرنیسم سرش نمیشود.
اما من فکر میکنم سلوک هیچ چیز تازهای ندارد. جریان سیال ذهنش هم یک نمونۀ کلاسیک و ساده از جریان سیال ذهن است. کل ماجرا هم این است که یک آدمی آمده فرنگ خانۀ دوستش، دوستش نیست و نمیداند که این آدم آمده و او هم در انتظار دوستش هی میرود کافه سیگار میکشد و قهوه میخورد و یا راه میرود و کنار خیابان مینشیند و قصه عشق شکستخوردهاش را مرور میکند و مویه میکند. البته قضیه به این شکل ساده و مسخره روایت نمیشود و قرار هم نیست بشود. نوع روایت متنوع است و ترکیبی است از روایت سوم شخص و اول شخص و واگویههای درونی شخصیت. شخصیت قیس با شخصیتهای دیگر که همه مردهایی هستند شبیه به او متناظر میشود- پیرمرد توی قبرستان، پدر معشوقهاش- تا چندبعدیتر شود. نثر بسیار ادبی است و زیبا. ارجاعاتی دارد به متون دیگر از جمله اشعار کهن عربی و شخصیت قیس یادآور شخصیتهای دیگری هم هست در ادبیات که واضحترینش مجنونِ لیلی است و همنامی و شکست عشقی به او شبیهش کرده است.
اما انگار همۀ اینها فقط در سطح و پوسته باقی میماند. هستۀ داستان با اشکالاتی ابتدایی همراه است. مخاطب از خودش میپرسد خب این که پول دارد چرا نمیرود هتل و هی چمدانش را خرکش میکند؟ زمان داستان که همین دوران معاصر است و تلفن هم هست، چرا تلفن نکرده به دوستش؟ معلوم است که نویسنده خودش هم آخرهای داستان حواسش جمعِ این سوراخها شده و سعی کرده با یکی دو تا توضیح که مثلاً خودش هم نمیداند چرا نمیرود هتل یا این آدم اصلاً میانهاش با تلفن خوب نیست سر و ته ماجرا را هم بیاورد. حتی آن شکست عشقیای که شخصیت داستان هی به خاطرش مویه میکند هم چندان شکست دلخراش و تأثیرگذاری نیست و آدم بیشتر حق را میدهد به همان دختری که گذاشته و رفته. یعنی این متن که توش پر است از سؤالها و دلهرهها و تلخیهای بنیادین و وجودی، بهانۀ کافی برای به وجود آمدن نداشته است و بدون این بهانۀ کافی نمیتوان شخصیت را پذیرفت و با او همراه شد.
دولتآبادی نویسندۀ قدری است. توی آثار قبلیاش ثابت کرده میتواند لحظههایی خلق کند که آدم تا عمر دارد از یاد نبردشان. «سلوک» اگر هم قرار بوده باشد از قواعد داستانگویی کلاسیک عدول کند و داستان نگوید و مدرن باشد و ...، یک مدرن کلاسیک شده هم نه، که یک مدرنِ نخنماست. برای من یکی که آنجاهایی از داستان که حاشیه بود – مثلن داستان زندگی میزبان غایب قیس- از اصل موضوع جالبتر بود. توی چیزهایی هم که خواندم نتوانستم بفهمم منظور آنهایی که مدعیاند دوست نداشتن این کتاب یعنی نفهمیدن مدرنیته و جریان سیال ذهن و ... چیست.
اما نثر دولتآبادی و فارسیِ خوبش، برای منی که قبل و بعدِ این کتاب چند تا مجموعه داستان فارسی جدید و رمانِ بدترجمه خواندم، مثل آب خنکی بود توی یک تابستان داغ لعنتی.
سیگارش را نیمهکاره دور میاندازد و یخ میزند. گورستان است و کاجهای لاغر و بلند که شاخه بر ابرها میسایند. اینجا آسمان کوتاه و خاکستری است؛ و قیس دلتنگ است، دلتنگِ دیدار چهره و رفتار انسانی که تمام ذهن را خواسته-ناخواسته به تسخیر و تصرف خود درآورده است. دل میخواهد ببیندش، میبیندش؛ هر وقت اراده کند، هر وقت اراده کرده او را دیده است. مثل یک کبوتر بسویش آمده و پیشاش نشسته است. همین حالا هم حاضر، کنارش نشسته است روی نیمکت سنگی، اما شگفتا؛ صورت ندارد! نگاهش میکند. خوب و با دقت نگاهش میکند. اما نه، صورت در سیمایش نیست. همانجور نشسته است بی آن که تکیه زده باشد به پشتیِ نیمکت و به فضایی در خلأ -شاید- نگاه میکند؛ نگاه کردنی که قیس آن را نمیبیند. حالا باید بیست و هشت-نه- ساله شده باشد. لابد باید. ساکت است؛ ساکت و لال؛ درست مثل خود قیس وقتی آسمان خاکستری روی سرش ساییده میشود و از درون احساس سردی و سرما میجودش. تنها نشانۀ گرما، دود نیمسوختۀ سیگاری است که انداختهاش بود جلو پا و آن را زیر تخت کفشاش له میکرد و سپس- نمیداند چرا؟- دستها را روی زانو بر هم قرار میدهد؛ درست مثل وقتهایی که پدر از سر درماندگی روی خرسنگی یا سر پلهای مینشست، پا میانداخت روی پا و دستهایش را بر زانو چلیپا میکرد، خیره میماند به نقطهای که هیچ کانونی و مرکزی نداشت و به نظر میرسید آن نقطه در همۀ کائنات به سرگردانی باد است و در چرخشی سرگیجهآور که آن انسان هوشمند را مبهوت خود کرده است. در این لحظات شاید آن مرد خسته نبود، اما...