فرانتس کافکا
ترجمه‌ی فرامرز بهزاد
انتشارات خوارزمی
چاپ سوم – ۱۳۸۷
۳.۵ از ۵
 
«نامه به پدر» بیش از آن‌که نامه‌ی شخصی یک پسر به پدرش باشد، نوعی تسویه‌حساب است، اتوبیوگرافی کافکاست، و حتا شاید وصیت‌نامه‌ی او برای مهم‌ترین فرد زندگی‌اش. «نامه به پدر» می‌تواند حرف‌های نگفته‌ی «فردینان» ِ مرگ ‌قسطی هم باشد به پدرش. یا نامه‌ای که «جک اُبرایان» ِ درخت ‌زندگی، در پایان آن روز طولانی، می‌نشیند و برای پدر عزیز و بی‌رحم‌اش می‌نویسد. می‌تواند حرف‌های دوستی باشد که داشتم و تصویر پدر او هم مثل سایه‌ای مخوف روی تمام زندگی‌اش پهن بود،‌ و او البته بزدل‌تر از آن بود که بتواند نویسنده‌ی این نامه باشد.

«پدر» محور کتاب، محور زندگی و محور جهان کافکاست. مردی قوی‌هیکل، ورزیده و ظاهرا دیوصفت که پسرش نمی‌تواند دوستش نداشته باشد. کافکا اعتبار و ننگ ِ هر آن‌چه در زندگی‌اش کرده و نکرده را به پای پدر می‌نویسد. هر نقطه‌ای از وجودش را که می‌شکافد، سر و کله‌ی پدر است که پیدا می‌شود. اگر احساس پوچ‌بودن می‌کند، تحت‌ تاثیر پدر است. رفتار پدر با مردم را عامل شیوه‌ی درک‌اش از روابط اجتماعی می‌داند. اگر در یهودیت نجاتی نمی‌یابد باز باعث‌اش پدر است. کافکا حتی بزرگ‌ترین دستاورد و میراث خودش را هم عرصه‌ای برای جولان پدر می‌داند : «در نوشتن از چیزی می‌نالیدم که در دامن تو نمی‌توانستم. وداعی بود که به‌عمد به درازایش می‌کشاندم، وداعی که اجبارش از تو بود ولی تعیین جهت‌اش از من... نوشتن در کودکی چون نوعی دل‌گواهی، بعدها چون نوعی امید، و بعد از آن هم اغلب چون یأس بر زندگانی‌ام مسلط بوده است».

اما این «پدر» کیست؟ حقیقت ِ هرمان‌کافکا، پدر فرانتس‌کافکاست؟ یا مَجاز است برای اقتداری عظیم‌تر؟ و یا هردو؟ این سوال و جوابی شخصی برای هر خواننده است، شاید من دوست داشته باشم پدر را فقط پدر ببینم، و شما بخواهید پدر را واجد ویژگی‌‌هایی بدانید که هر انسان مستبدی دارد («کسانی که آن‌قدر خود را حق‌به‌جانب می‌دانند که لزومی نمی‌بینند حتی به عقایدشان پای‌بند باشند»)، و دیگری بخواهد پدر را استعاره‌ای از پدرآسمانی ببیند. اما به هر حال شکی نیست که قد سایه‌ای که کافکا سعی می‌کند از آن بگریزد، گاهی از قامت شخص پدر بلندتر است.

مضمون اصیل این کتاب، درگیری با احساس گناه است. این، ظاهرا احساسی است که کافکا هیچ‌گاه و به‌هیچ‌وجه توان هضم آن را نداشته است. وقتی بدی‌های پدر را برمی‌شمارد مدام تاکید می‌کند که البته من تو را مقصر نمی‌دانم و تو همانی بوده‌ای که می‌توانستی باشی. اما در مقابل، وقتی می‌خواهد تقصیرها را به گردن خود بیندازد، رفتارهای پدر را چنان نادرست و ستمکارانه می‌یابد که خودش را مبری می‌بیند و پدر را گناهکار. و این چرخه دائما در حال تکرار است. کافکا از کودکی در کش و قوس همین دایره‌ گرفتار بوده و نامه‌اش هم نمود‌ی از همین رفت‌وبرگشت‌های بی‌نتیجه است بین ترس و تقصیر. نامه‌ای که با «محاکمه» پدر آغاز شده، نهایتا به دفاعیه‌ی یک‌بندی ِ نویسنده از پدرش ختم می‌شود و آبی بر آتش ِ هر‌چه پیش‌تر گفته شده بود می‌ریزد. چه‌قدر این تقلاهای بی‌نتیجه، برای کسی که یک‌عمر از چیزی یا کسی هراسیده، آشناست !

کافکا برای گریز از این چرخه نتوانسته راه نجاتی بیابد، جز نوشتن، نوشتنی زبردستانه. اما چه فایده؟ شرح و تحلیل ترس، هرگز خوشی‌های ازدست‌رفته در لحظات وحشت را به ما باز نمی‌گرداند. تنها شاید بتواند از ابهت و خردکنندگی ِ آن روزها و شب‌ها بکاهد و «زندگی و مرگ را برایمان آسان‌تر کند».

××××

«گاهی این تصور را در ذهن دارم که نقشه‌ی زمین را پهن کرده‌اند و تو با تمام بدن‌ات رویش دراز کشیده‌ای. آن‌وقت احساس می‌کنم که فقط آن مناطقی برای زندگی به من اختصاص داده شده که بدن‌ات آنها را نپوشانده یا دور از دسترس‌ات قرار دارند. و اینها، به حساب تصوری که من از عظمت تو دارم،‌ مناطقی هستند نه‌چندان متعدد و نه‌چندان تسلی‌بخش».