زنگبار یا دلیل آخر

آلفرد آندرش
ترجمۀ سروش حبیبی
نشر ققنوس
۱۹۸
 صفحه. ۲۸۰۰ تومان
چاپ اول. ۱۳۸۷
۴ از ۵

زنگبار، داستان فرار است. «پسر»، ماهیگیرزاده‌ای نوجوان، «یودیت»، دختر یهودی بورژوا، «هلاندر»، کشیشِ لنگ، «گرگور»، سخنگوی حزب، «کنودسن»، ماهیگیری که به حزب پشت کرده است، و مجسمۀ چوبی راهب کتابخوان، شخصیتهایی هستند که فرار آنها را به هم پیوند می‌دهد. داستان در «رریک»، بندر کوچک و مرده‌ای در ساحل دریای بالتیک می‌گذرد. زندانی با باروهای غول‌آسا، که اتصالش با دریا، آدمها را برای فرار به آنجا می‌کشاند. زمان، سالهای پیش از جنگ جهانی دوم است. روایت داستان، بیشتر روایتی است از درون شخصیتها که در فصلهای کوتاه تقسیم شده است. هر فصل نام شخصیت یا شخصیتهای اصلیی را که در آن شرکت دارند بر خود دارد. شخصیتهای داستان، نه در آن چیزی که از آن می‌گریزند مشترکند و نه در سرانجام گریزشان. فرار از «دیگران»، نامی که در داستان، فاشیستهای حاکم با آن خوانده می‌شوند، یا از حزبِ شکست‌خورده، یا از چیزی نامعلوم. مقصد فرار همه اما، آن سوی آبهاست که آلمان تمام می‌شود.

آلفرد آندرش (1914-1980) آلمانیست. زنگبار هم مانند زندگی نویسنده‌اش، زمینۀ سیاسی پررنگی دارد. درگیری کلیسا و فاشیسم و کمونیسم و گیرافتادن آدمها در این کشاکش، ماجرای اصلی داستان است. داستان، روایتی خطی دارد و نثری زیبا (و البته ترجمه‌ای خوب) که گاهی شاعرانه هم می‌شود. از آندرش، جز این کتاب کتاب دیگری به فارسی ترجمه نشده است. به گفتۀ مترجم، این کتاب از مهمترین رمانهای اوست که به بیشتر زبانها ترجمه شده است. شخصیت‌پردازی خوب و ریتم یکدست هم داستان را جذاب کرده.

 اگر مثل من داستانهایی که در فضای بندر و ماهیگیری می‌گذرند برایتان جذاب است و همین طور ماجراهای سیاسی و اجتماعی جنگهای جهانی، از خواندن زنگبار لذت زیادی خواهید برد. 

گفت: روی یک کشتی باری هم کار خوب یاد می‌گیرم و ملوان می‌شوم. یک خرده هم دنیا را می‌بینم. مادرش با اوقات تلخی آهسته غر زد که: دنیا را می‌بینم. همه‌تان می‌خواهید دنیا را ببینید. پدرت هم همه‌اش می‌خواست دنیا را ببیند.

پسر پکر در گوشه‌ای نشست و در فکر فرو رفت. کوچک‌ترین خاطره‌ای از پدرش نداشت. اما وقتی حرف‌های مادرش را دربارۀ او می‌‍شنید می‌فهمید که پدرش چرا مرده بود. زیرا هرگز نتوانسته بود دنیا را سیر کند. سفرهای بی‌معنی‌اش به میان دریا و میخوارگی‌اش بیان فوران یأس بود و تلاش برای واکندن خود از زندگی‌اش که از هر چیز دیدنی خالی بود.

 مرتبط: 
پروندۀ شهروند امروز دربارۀ این رمان و مصاحبه با سروش حبیبی

مرگ ایوان ایلیچ

لیو تالستوی
ترجمه‌ی سروش حبیبی
نشر چشمه
۱۰۴ صفحه، ۲۵۰۰ تومان
چاپ دوم، بهار ۹۰
۳ از ۵

«مرگ ایوان ایلیچ» رو می‌شه نوول حساب کرد. داستان بلندی که گستردگی رمان رو نداره و مثل داستان کوتاه هم نیست که بُرشی از زندگی شخصیت‌ها باشه. «مرگ ایوان ایلیچ» با مرگ ایوان ایلیچ شروع می‌شه (یکی از همکاراش خبر رو می‌خونه و می‌گه: «آقایان ایوان ایلیچ هم مرد.») و بعد برمی‌گرده عقب و زندگی ایوان ایلیچ رو تو دور تند می‌گه تا برسه به بیماری ایوان ایلیچ و نحوه‌ی روبه‌روشدن ایوان ایلیچ با مرگ تدریجی‌ش. ایوان ایلیچ خیلی به شخصیت‌هایی که تو داستان‌های چخوف و گوگول می‌بینم نزدیک بود. کارمندِ ساده‌ای که زندگی‌ش رو با کار پُر می‌کنه، پیش‌رفتش تو کار یه جور توهم پیش‌رفت به نظر می‌آد و زندگی شخصی‌ش خالی از عاطفه‌س.

تو آثار کلاسیکی مثل «مرگ ایوان ایلیچ» راحت می‌شه ردِ آثار جدیدتر رو دید. مثلن طرح یکی مثل همه‌ی فیلیپ راث هم شبیه به این کتاب بود، از مرگ یکی شروع می‌شد و با فلاش‌بک درباره‌ی زندگی یارو می‌گفت. به نظرم برتری «یکی مثل همه» نسبت به «مرگ ایوان ایلیچ» تو پرداختن به جزئیاته. در واقع، نکته‌ی آزارنده تو «مرگ ایوان ایلیچ» کل‌نگریِ نویسنده بود. دوره‌های مختلف زندگی ایوان ایلیچ تو چند پاراگراف گفته می‌شه، بدون این‌که جایی از زندگی‌ش زیر ذره‌بین قرار بگیره. در واقع، داستان فشرده‌تر از اونه که بخواد ما رو به زندگی ایوان ایلیچ نزدیک کنه، ما تا انتها فقط ناظر بیرون می‌مونیم. انگار صرفِ پرداختن به زندگی یه آدم عادی به اندازه‌ی کافی کار جسورانه‌ای بوده.

لحن راوی سوم‌شخص در عین حال که طنز داره و زندگی ایوان ایلیچ رو مسخره نشون می‌ده، دل‌سوزانه هم هست. انگار که راوی ته ذهنش مدام داره می‌گه ایوان ایلیچ بی‌چاره و یه پوزخند هم می‌زنه. این‌جور روایت رو می‌شه به وضوح تو «پنین» نابوکوف به شکل کامل‌تر و هوشیارانه‌تر دید.

×××
«پزشک می‌گفت: «فلان‌وبهمان شما حاکی از آن‌اند که در شکم شما فلان چیز و بهمان چیز چنین‌وچنان شده. اما اگر نتیجه‌ی چنین‌وچنان آزمایش فلان‌وبهمان را تأیید نکند باید نتیجه گرفت که فلان‌وبیسار... و اگر چنین‌وچنان نتیجه بگیریم...» الا آخر. برای ایوان ایلیچ فقط یک مسئله اهمیت داشت و آن این بود که آیا بیماری‌اش خطرناک است یا نه، اما پزشک این پرسش نابه‌جا را بزرگواری ناشنیده گرفت. از نظر دکتر این پرسش بیمار بسیار مهمل بود و در خور بحث نبود، کار او علمی بود و به سنجش احتمال آویختگی کلیه‌ها و نزله‌ی مزمن و آپاندیسیت محدود می‌شد. برای او ابداً مسئله‌ی زندگی یا مرگ ایوان ایلیچ اهمیت نداشت.»

برچسب: 

شب‌های روشن

فیودور داستایفسکی
ترجمه‌ی سروش حبیبی
نشر ماهی
۱۰۹ صفحه [جیبی]، ۲۲۰۰ تومان
چاپ اوّل، ۱۳۸۹
۳ از ۵

«شب‌های روشن» از عاشقانه‌های کلاسیکِ ادبیات جهانه. چندتا اقتباس هم ازش شده، که معروف‌ترینش مال ویسکونتیه. نسخه‌ی ایرانی‌شده‌ش رو هم فرزاد مؤتمن با فیلم‌نامه‌ی سعید عقیقی ساخته که احتمالن فیلم محبوبِ دوران دبیرستانِ خیلی‌هاس. همینه که کلن کتاب ناآشنایی نیست. ماجراش اینه که دختری (ناستنکا) با معشوقش قرار می‌ذاره که یک سال بعد هم‌دیگه رو ببینن و چهار شب منتظر هم‌دیگه بمونن. شب اوّل مرد تنها و رؤیاپردازی (راوی) با دختر آشنا می‌شه و به‌ش کمک می‌کنه که شب‌های انتظار رو راحت‌تر بگذرونه. دختر برای این‌که مرد همراهیش کنه یه شرط می‌ذاره: مرد عاشقش نشه. «شب‌های روشن» درباره‌ی رابطه‌ی راوی با ناستنکا تو این چهار شبه.

با وجود داستانِ خیلی خوب، کتاب فوق‌العاده‌ای نیست. اصرار نویسنده (و راوی) برای تحت تأثیر قرار دادنِ خواننده اذیت‌کننده‌س. شخصیت‌ها زیاد حرف می‌زنن، زیاد ناله می‌کنن و خیلی چیزی برای کشف نمی‌ذارن. احساساتی که می‌تونست گفته نشه و این گفته‌نشدنش کتاب رو تأثیرگذار کنه به طرز آبکی‌ای گفته می‌شه. فکر می‌کنم اگه این‌ها نبود، اگه همه چی انقدر به سطح نمی‌اومد، «شب‌های روشن» می‌تونست شاه‌کار باشه. الآن یه کتابِ خوبه.

مشخصه که ترجمه خوبه. سروش حبیبی برای این‌که بتونه جمله‌های طولانی بسازه، خیلی از جمله‌ها رو به صورت ترکیب وصفی می‌آره. به نظرم یه جاهایی تو این کار زیاده‌روی می‌کنه. مثلن اینو ببینین: «من احساسات خود را بیش از همه نادیده گیران به میان حرفش دویدم و گفتم...» نمی‌دونم، شاید اگه ذهن من به دیدن یه همچین ترکیب‌هایی عادت داشت، این جمله به نظر خنده‌دار نمی‌اومد.

توصیه می‌شه. این روزها کتابِ کوچیکِ خوب و نسبتن ارزون کم پیدا می‌شه.