جاده فلاندر
کلود سیمون
ترجمهی منوچهر بدیعی
انتشارات نیلوفر
۳۵۵ صفحه، ۲۵۰۰ تومان
چاپ دوم، تابستان ۸۲
۵ از ۵
«جاده فلاندر» از مهمترین رمانهای کلود سیمون، نویسنده فرانسوی متولد ماداگاسکار و برنده جایزه نوبل ادبی ۱۹۸۵ است. کتابی با روایت پیچیده که بین جریان سیال ذهن، اول شخص، سوم شخص محدود و دانای کل نوسان میکند. بارزترین ویژگی ظاهری کتاب پاراگرافهای طولانی (تا حدود ۷ صفحه) و جملات خیلی طولانیاش است. این ویژگی در ترجمه فارسی به شکلی واقعاً خوب حفظ شده، طوری که با فونت معقول کتابهای انتشارات نیلوفر هم تعداد جملات ۲ صفحهای کتاب کم نیستند. پیش از شروع رمان، بدیعی مقدمهای در معرفی سیمون و رمان نو و در مورد برخورد با آن و ترجمهاش نوشته، و بعد از اتمام رمان هم چند صفحهای از یک مصاحبه سیمون در مورد جاده فلاندر را ترجمه کرده. طرح روی جلد رمان همان قالب همیشگی کتابهای انتشارات نیلوفر را دارد، زمینهاش سفید است و عکسی از یکی از تابلوهای پیکاسو رویش است که نقاشی فوقالعادهای است. (ظاهراً ناشر به تازگی بدون تجدید چاپ جلد کتاب را عوض کرده و قیمتش را هم بالا برده.) کاغذی که این چاپ از کتاب رویش چاپ شده بوی خیلی خوبی دارد.
خط اصلی داستان جاده فلاندر، با این فرض که داستانی وجود دارد، در زمان اشغال فرانسه توسط نازیها در جنگ جهانی دوم میگذرد و شخصیت اصلی داستان، ژرژ، یک سرباز فرانسوی است که بعد از شکست گروهان و مرگ فرماندهاش، در یک روستای جنگزده پنهان میشود و بعدتر اسیر هم میشود. بخشهای مختلف این سیر ژرژ، از شکست تا قایم شدن و لباس مبدل پوشیدن، درگیری، سعی به فرار، لحظات استثنایی دیدن یک زن، اسارت و سفر حیوانیش با قطار، موضوع این کتاب هستند. در تمام طول رمان، ماجرای دیگری در فرانسه حدود دویست سال پیش و در یک خانه نسبتاً اشرافی هم، به شکل موازی، روایت میشود. این دو خط داستانی البته به هم همگرا نمیشوند و ارتباط صریحی بینشان به وجود نمیآید.
«جاده فلاندر» رمانی درباره جنگ است. اما این که «راجع به چه چیز جنگ؟» را نمیشود جواب داد: رفتار آدمها، سختیهای جنگ، زیباییهای جنگ، مناظر دنیای بیجان در جنگ، میل به جنایت، دیوانگی، ارتباط گذشته با حال،... . همه اینها هم به شکلی عمیق و تأثیرگذار، و البته نامنتظره. دید عجیب سیمون به همه چیز دنیای داستانش و توصیف دقیق و ظریفی که ازشان میدهد دقیقاً همان کاری را میکند که به عنوان هدف رمان نو خوانده بودم: بینیاز کردن داستان از قصه و تبدیل خود روایت به داستان. نگاه کردن سیمون به دنیا، خود داستان است. تشبیهات نامأنوس و فضاساز سیمون، و آن جملات طولانی و عجیب و غریب که خواندنشان درست حس موجسواری را به آدم میدهند و خواننده را از واکنش خودش هم متعجب میکنند، همان کاری را میکنند که از یک رمان خوب انتظار دارید.
هیچ بعید نمیدانم که مخالف زیاد داشته باشم، ولی به نظر من «جاده فلاندر» یک رمان بینظیر است. البته خواندنش سخت است، خیلی سخت. هیچ کشش داستانی ندارد و ممکن است همان اول کار توی ذوق خیلیها بزند. اگر هم حوصلهتان بگیرد و تصمیم بگیرید بخوانیدش باید وقت و انرژی زیادی رویش بگذارید. برای من که خواندنش عملاً سه برابر وقت معمول خواندن همچین کتابی طول کشید، بس که مجبور بودم این جملههای دراز و پیچاپیچ را از اول بخوانم. یک توصیه که بهم شده بود را به شما هم میکنم: این رمان را وقتی بخوانید که آرام و آزاد باشید، و سعی کنید تا میتوانید پیوسته بخوانیدش، یعنی در بهترین شرایط، شروعش که کردید تا آخرش را بیوقفه بروید.
(ترجمه کتاب به نظرم فوقالعاده بود. جداً فوقالعاده.)
***
«...و از سوی دیگر این هوای نیمگرم را که میتوان گفت حرارتی معدهای داشت و آن دختر که در دل آن ایستاده بود غیر واقعی و نیمه برهنه بود، هنوز درست بیدار نشده یا نیمه بیدار بود، چشمها و لبها و تمام بدنش از کرختی ملایم خواب باد کرده بود، با آنکه هوا سرد بود لباسهای کمی پوشیده بود، ساق پاهایش برهنه بود و پاهای بیجورابش را در یک جفت کفش بزرگ مردانه که بندهایش باز بود فرو برده بود، شال بافتنی بنفش رنگی روی بدن شیری رنگ و روی گردن شیری رنگ و صافش انداخته بود که از لباس خواب زبرش بیرون آمده بود، و همه در آن پهنه نور زرد رنگ چراغ که گویی از بالای بازوی برافراشتهاش مانند نور لایهای رنگ و روغن شبنما بر او فرو میریخت تا اینکه واک موفق شد فانوس را روشن کند و آن وقت آن زن چراغ را با فوت خاموش کرد و در صبحدم آبی رنگی که مانند لکی بر چشم کوری بود برگشت و بیرون رفت و تا زمانی که در تاریک روشن کاهدان بود هیکلش لحظهای پر رنگتر مینمود و سپس همین که از آستانه در گذشت مثل آن بود که محو شده است هر چند که آنان او را با چشم دنبال میکردند که نه اینکه دور میشد بلکه میتوان گفت حل میشد و ذوب میشد در این چیزی که به راستی میتوان گفت بیشتر خاکستری بود تا آبی رنگ و شاید روز بود، چرا که در هر حال روز فرا میرسید، اما ظاهرا از نیروها و خاصیتهای ذاتی روز تهی بود هر چند که بفهمی نفهمی دیوار کوچکی را در آن سوی جاده و تنه یک درخت گردوی ستبر و پشت آن، درختان باغی را تشخیص میدادند،...» - از کتاب
مرتبط:
+ مقدمه منوچهر بدیعی بر کتاب
+ معرفی کلود سیمون در سایت دیباچه
+ مقاله روزنامه اعتماد درباره کتاب
برچسب: کلود سیمون، منوچهر بدیعی، انتشارات نیلوفر