قلب، شکارچی تنها

کارسون مک کالرز
ترجمه‌ی شهرزاد لولاچی
نشر افق
۴۹۴ صفحه، ۵۱۰۰ تومان
چاپ اول، ۱۳۸۵
۳ از ۵

«قلب، شکارچی تنها» اولین کتاب مک کالرز است و در ۲۳ سالگی نویسنده­اش چاپ شده. کتاب رمانی است در سه بخش، با فصل­های ۲۰ تا ۳۰ صفحه­ای که همگی به روایت سوم شخص ولی هر کدام با محوریت یکی از شخصیت­های اصلی داستان نوشته شده­اند. چاپ کتاب مطابق معمول درشت است و اگر ناشری جز افق چاپش کرده بود احتمالا حدود ۳۰۰ صفحه می‌شد. ترجمه خیلی بد نیست ولی به شکل مبرمی احتیاج به یک ویرایش اساسی دارد تا اشکالات فاحش و عجیبش گرفته شود. جلد کتاب هم عملا طراحی ندارد و فقط روی یک زمینه کرم رنگ با خط­خطی سفید عنوان کتاب نوشته شده، آن هم طوری که هیچ حسی به خواننده ندهد جز این که احتمالا بناست یک کتاب زرد بخواند. عنوان اصلی کتاب هم این بوده: «The Heart is a Lonely Hunter»، که به همان اندازه عنوان فارسی­اش بد است.

اسم شخصیت­های اصلی داستان قشنگ است: جان سینگر، میک کِلی، مَدی کاپلند، جِیک بلانت و بیف برانون. از بین این­ها اولی یک مرد کر و لال است که بعد از رفتن دوست همخانه­ای چاقش به تیمارستان یکی از اتاق­های خانه پدر و مادر میک را، که در یکی از محله­های پایین شهر است، کرایه می­کند. میک دختری ۱۵ ساله، مدی کاپلند دکتری سیاه­پوست با تفکرات ضدنژادپرستی، جیک کمونیستی دائم­الخمر و بیف رستوران­داری کنجکاو است. این چهار نفر به خاطر این که جان سینگر کر و لال خوب به حرف­هایشان گوش می­دهد کم­کم به او نزدیک می­شوند و بعد از مدتی بیشتر از هر کسی در دنیا به او احساس نزدیکی می­کنند. به واسطه همین رفت و آمد با سینگر، زندگی هر کدام از این چهار تا و خود سینگر تغییراتی می­کند، و داستان کتاب شرح همین تغییرات است.

همه این شخصیت­ها، جز میک که نوجوان است و ساکن خانه شلوغ پدری، تنها زندگی می­کنند. میک هم البته گوشه­گیر است و دوستی ندارد و مثل باقی این آدم­ها بیشتر وقتش را با خودش می­گذراند. بهترین ویژگی کتاب هم توصیف قوی انزوای مطلق این شخصیت­هاست با تصویرهایی که جلوی چشم آدم ساخته می­شوند و طوری حس را منتقل می­کنند که آدم خودش را هم همان­قدر تنها حس می­کند. عادت­های تنهایی این آدم­ها، مثل پیاده­روی­های طولانی، زل زدن به آتش، سیاه­مست شدن یا ور رفتن با «جعبه گنج»، حسابی توی ذهن خواننده می­مانند و احتمالا عادت­های خودش را یادش می­آورند. اما به نظرم رابطه این آدم­ها با سینگر، و این که چرا بودن و حرف زدن با این مرد این­قدر حالشان را خوب می­کند، آن طور که باید موجه نشده و اقلا من را قانع نمی­کند. به علاوه، روال داستان طوری است که ممکن است در اواسط خواندن به این نتیجه برسید که بیشتر به سمت سلیقه زنان خانه­دار مایل است و قرار است سینگر کر و لال بشود فانوس دریایی این گم­شده­های دریای مخوف دنیای مدرن و ماشینی. خوشبختانه پایان کتاب به داد داستان می­رسد و سرنوشت نامنتظره شخصیت­ها، خصوصا خود سینگر، وضع را بهتر می­کند.

***

«آن­ها راجع به این موضوع با هم صحبتی نکردند. شب­ها وقتی آلیس خواب بود بیف در طبقه­ی پایین کار می­کرد و روزها آلیس تنها رستوران را اداره می­کرد. وقتی با هم کار می­کردند بیف طبق معمول پشت دخل می­ایستاد و مواظب میزها و آشپزخانه هم بود. آن­ها با هم حرف نمی­زدند مگر در مورد کار ولی بیف حیرت­زده به او نگاه می­کرد.
عصر روز هشتم اکتبر بیف صدای ناله­ای از اتاق خواب­شان شنید. دوید طبقه­ی بالا. یک ساعت بعد آلیس را به بیمارستان بردند و دکترها غده­ای به اندازه­ی یک نوزاد از شکمش بیرون آوردند و یک ساعت بعد آلیس مرد.» - از صفحه ۱۷۰

برچسب: کارسون مک کالرز، شهرزاد لولاچی

سه‌گانه‌ی نیویورک

[شهر شیشه‌ای، ارواح، اتاق دربسته]

پل اُستر
ترجمه‌ی شهرزاد لولاچی و خجسته کیهان
نشر افق
۴۵۵ صفحه، ۵۰۰۰ تومان
چاپ اول، ۱۳۸۴
۷ از ۱۰

لابد می‌دونید که این کتاب مجموعه‌ی سه رمانه از پل اُستر نویسنده‌ی آمریکایی. نشر افق هم سه تاش رو با هم چاپ کرده، هم هرکدوم رو جدا.

داستان هر سه تا واقعاً جذابه. «شهر شیشه‌ای» درباره‌ی یه نویسنده‌ی رمان‌های پلیسی به اسم کویینه که یه روز یکی بهش زنگ می‌زنه و اون رو با پل اُستر اشتباه می‌گیره. کویین پی‌گیر ماجرا می‌شه و می‌بینه یارو فکر می‌کنه پل استر کارآگاه خصوصیه و از کویین می‌خواد که از شوهرش که یه کمی روانیه جلوی پدرش محافظت کنه.
تو «ارواح»، «سفید» از «آبی» می‌خواد که بپای «سیاه» باشه. آبی به جست‌وجوی سیاه می‌پردازه و کارهاش رو تعقیب می‌کنه.  سیاه هم جز پرسه‌های بی‌هدف و نوشتن کاری نمی‌کنه.
و «اتاق در بسته» که پایانیه به این مجموعه، داستان یه نویسنده‌ست. «فنشاو» دوست قدیمیش خودش رو گم‌وگور کرده و از طریق زنش ازش می‌خواد که کتاب‌های اون رو چاپ کنه. داستان بیش‌تر جست‌وجوی راویه تو زندگی فنشاو برای پیدا کردنش.

راستش چیز اذیت‌کننده‌ای نداشت. ولی نمی‌دونم چرا انتظار داشتم به‌تر باشه. می‌دونید، یه کمی شبیه فیلم‌های خوب هالیوودی می‌موند. فیلم‌هایی که آدم می‌بینه، از دیدنش لذت می‌بره ولی وقتی تموم می‌شه آدم می‌بینه تهش چیزی براش نموند. منظورم نکته‌ی اخلاقی و اینا نیست. حس خاصی برام نمی‌موند. ولی می‌خوندم. با لذت هم می‌خوندم.

همون‌طور که احتمالاً فهمیدید، یه چیزهایی تو این سه تا رمان مشترکه. جست‌وجو، کسی که می‌نویسه و واقعه‌های تصادفی. منظورم از تصادف اینه که شخصیت‌ها یهو می‌افتند تو موقعیت‌های غریب. هرچند من شخصیت‌های اُستر رو حس نمی‌کردم. مصنوعی بودند. رفتارشون رو درک نمی‌کردم، فقط قبول می‌کردم.

و این‌که به نظرم پل استر خیلی هم پست‌مدرن نیومد. دستِ‌کم اون لحن سرخوشانه و بازی‌گونه‌ای رو که براتیگان و بارتلمی و اینا -نسل بیت؟- داشتند نداشت. خیلی جدی‌تر و داستان‌گوتر بود.

در کل توصیه می‌کنم. هرچند به نظر من خارق‌العاده نبود، ولی فکر می‌کنم نظرم شخصیه و خیلی‌ها می‌تونند از خوندنش لذت زیادی ببرند. اگه خواستید بخونید، ترتیبش خیلی فرق نمی‌کنه. ولی به‌تره اتاق دربسته رو آخر بخونید.

درباره‌ی این کتاب:
+ کتاب‌های عامه‌پسند [شهرشیشه‌ای، ارواح، اتاق دربسته]
+ کتاب‌خوانه [ارواح، اتاق دربسته]
+ پشت جلد [شهر شیشه‌ای]
+ کرم کتاب