فردریش دورنمات
ترجمه‌ی س. محمود حسینی‌زاد
۱۶۰ صفحه، ۲۰۰۰ تومان
نشر ماهی، چاپ سوم ۱۳۸۹
۳ از ۵

رمان با صبحی شروع می‌شود که جسد «اشمید»، مامور پلیس یکی از شهرهای سوییس در اتومبیل مرسدس آبی رنگش در کناره‌ی یک جاده‌ی روستایی کشف می‌شود. اما کمی که در داستان پیش می‌رویم، خواهیم دید در واقع آن‌چه که به طور کلی با آن رو به رو هستیم معمای کشف قاتل «اشمید» نیست. قضیه از این قرار است که یک بازپرس و یک جنایت‌کار، سال‌ها پیش وقتی توی می‌خانه‌ای کثیف در ترکیه مست بوده‌اند، قولی به هم داده‌اند که سرنوشت‌شان را به هم گره زده است. ماجرای اصلی داستان رویارویی این دو تا آدم است.

«قاضی و جلادش» علاوه بر داستان خوبی که دارد از دو جنبه‌ی دیگر هم قابل توجه است. یکی زبان موجز داستان و دیگری توصیف‌های گیرایی از طبیعت اطراف. کتاب در بیست و یک فصلِ کوتاه روایت می‌شود. داستان بسیار مختصر بیان می‌شود و هیچ جا چیزی زیاد از حد وجود ندارد. اما نکته‌ای که هست این است که این فصل بندی‌ها، به طور واضحی نشان دهنده‌ی هیچ چیز خاصی نیستند و تنها شکست‌هایی‌اند مثل پاگردِ راه پله‌های طولانی.

مترجم در ابتدای کتاب مقدمه‌ای به نسبت کامل راجع به «دورنمات» و سبک او نوشته است که به نظرم اگر تا به حال چیزی از دورنمات نخوانده‌اید، خواندنش را به بعد از خواندن کل کتاب موکول کنید تا چیز بیشتری از خواندنش عایدتان شود. در مورد ترجمه هم باید گفت که تا حالا چیزی از «س.محمود حسینی‌زاد» نخوانده بودم اما تجربه‌ی بدی نبود. گرچه فکر می‌کنم این متنِ فارسی، از زیر دست همین مترجم بهتر از این‌ها هم ممکن بوده از آب در بیاید.

تصویر جالبِ طرح جلد از مجموعه کاری به اسم «فلسفه‌ی اسلحه» گرفته شده که هرچه جست و جو کردم راجع به صاحبش چیزی پیدا نکردم. قطع و صحافی کتاب هم بسیار عالی است و مناسب تعطیلات نوروز برای آن‌هایی که توی تعطیلات زیاد وقت ندارند.

قسمتی از کتاب:

« پیرمرد که گرفتار خاطراتش شده بود آهسته گفت: سه روز بعد، وقتی با یک تاجر آلمانی از روی پل محمود می‌گذشتیم، جلوی چشم‌های من او را پرت کردی توی آب.

دیگری بی احساس گفت: مردک بیچاره شنا بلد نبود. تو هم از این فن همان قدر سررشته داشتی، که بعد از سعی بیهوده‌ای که برای نجات او کردی، در حال خفه شدن از موج‌های کثیف مرمره بیرونت کشیدند. آن قتل در یک روز آفتابی درخشان ترکیه و در ملاء عام انجام شد، روی یک پل شلوغ، در حالی که باد خنکی از دریا می‌وزید، بین زوج‌های عاشق اروپایی، مسلمان‌ها و گداهای محلی؛ و با وجود این نتوانستی جرمم را ثابت کنی. دستور دادی مرا دست‌گیر کنند، بیهوده. ساعت‌ها بازجویی، بی فایده. دادگاه داستان مرا که گفتم آن تاجر خودکشی کرد، باور کرد. »

درباره‌ی این کتاب:
+ کتاب‌های عامه‌پسند