فیلیپ راث
ترجمۀ فریدون مجلسی
انتشارات نیلوفر،چاپ اول، ۱۳۸۸
۱۹۱ صفحه، ۳۸۰۰ تومان
۴.۵ از ۵

«مارکوس مسنر» جوانی است اهل نیوجرسی که تازه پا به دنیای مردان بزرگسال گذاشته است. یهودی است و قصاب‌زاده و تنها عضو خانوادۀ مسنر که به تحصیلات ابتدایی اکتفاء نکرده و به کالج می‌رود. جوانی درستکار و بی‌عیب و نقص که تا پیش از تمام کردن دبیرستان سرشار از شور زندگی است، در قصابی وردست پدرش می‌ایستد، نمره‌های آ می‌گیرد، مایۀ افتخار خانواده است و پدرش، قهرمان کودکی و نوجوانی اوست. اما تمام شدن دبیرستان مصادف می‌شود با آغاز جنگ کره که ایالات متحده در آن به عنوان متحد کرۀ جنوبی می‌جنگد. جنگی که سربازان آمریکایی دسته دسته در آن قربانی می‌شوند. ترس مرگِ مارکوس، مسنرِ پدر را رها نمی‌کند. می‌ترسد که او را به جبهه اعزام کنند و او هم مثل دو پسرعمویش کشته شود. پدر، می‌شکند و به کل تغییر رفتار می‌دهد. مارکوس که از رفتارهای عجیب او به تنگ آمده به کالجی در شهری دور می‌گریزد و داستانهای او با دنیای بزرگسالان آغاز می‌شود.

داستان در زمانی می‌گذرد که جنگ جهانی دوم تازه تمام شده و جنگ کره آغاز شده است. بیشتر بخشهای داستان در فضایی دانشجویی می‌گذرد، در کالجی سخت‌گیر با قوانینی که به نظر مارکوس بی‌معنی می‌آیند. ماجرای زندگی مارکوس، در لایۀ پنهان خود با جنگ و جنبش دانشجویی پیوند خورده است. داستان سه بخش دارد. یک فصلِ صد و هفتاد و هشت صفحه‌ای که بخش اصلی داستان را روایت می‌کند، یک فصلِ پنج صفحه‌ای و یک تکملۀ یک صفحه‌ای که اشارات تاریخی داستان را تکمیل می‌کند.

«خشم» داستانی است جذاب و گیرا. توصیفات منحصر به فردی دارد، مثلاً توصیف رابطۀ مارکوس با خون به عنوان فرزند و دستیار یک قصاب یکی از درخشان‌ترین بخشهای کتاب است. شخصیتها به خوبی پرداخت شده‌اند، چرخشی عجیب و غیرمنتظره در میانۀ داستان روی می‌دهد که روند روایت را به کل زیر و رو می‌کند. فیلیپ راث به عنوان یکی از نویسندگان پست‌مدرن آمریکا شناخته می‌شود. چینش اتفاقات در «خشم» و غیرمنتظره بودن خیلی از آنها آن را به داستانهای مینی‌مالیستی شبیه می‌کند، اما خواندن این کتاب، به همان اندازۀ خواندن رمانی به شیوۀ کلاسیک، با قصه‌ای پررنگ  که به خوبی پرداخت شده، لذت دارد. ترجمۀ کتاب ترجمۀ نسبتاً خوبی است. بعضی جاها لغاتی به کار رفته که از متن بیرون می‌زند و بیش از حد سنگین و ادبی است. خنده‌دارترین نکتۀ ترجمه آن است که برای فرار از تیغ سانسور، واژۀ «مهرورزی» به دفعات در کتاب به کار رفته است که طنین مضحکی دارد.

 من با خون بزرگ شدم- با خون و چربی و کاردتیزکن و دستگاه‌های ورقه‌کن و انگشت‌های قطع شده یا قطعات بریده شده از انگشتان دست‌های سه عمو و همچنین پدرم- و هرگز به آن عادت نکردم و هرگز آن را دوست نداشتم. پدرِ پدرم که پیش از به دنیا آمدنم مرده بود، قصاب کاشر بوده است (او همان مارکوسی بود که من نام خودم را از او گرفتم، و او، به خاطر شغل مخاطره‌آمیزش، نیمی از یک شستش را از دست داده بود)، همچنان که سه برادر پدرم، عمو مازی، عمو شِکی، و عمو آرتی قصاب بودند و هر کدام در بخش‌های مختلف نیوآرک مغازه‌ای مانند ما داشتند. خون در کف‌پوش چوبی شکاف‌خورده و ورآمده پشت چینی و بلور و ویترین‌های یخچالی، روی ترازوهای مغازه، روی کاردتیزکن‌ها، دور لبۀ رول کاغذ مومی، و روی دهانۀ آبپاش لوله که از آن برای شستن کف یخچال استفاده می‌کردیم، دیده می‌شد- بوی خون نخستین چیزی بود که هر وقت در مغازه‌های عموها و عمه‌هایم به دیدارشان می‌رفتم به مشامم می‌خورد. آن بوی لاشه پس از کشتار و پیش از آنکه پخته شود هر بار به مشامم می‌خورد. بعد اِیب، پسر و ظاهراً وارث مازی در آنزیو کشته شد، و دیو، پسر و ظاهراً وارث شکی در نبرد بالج کشته شد، و مسنرهایی که زنده ماندند در خونشان آغشته شدند