مرگ در آند
ماریو بارگاس یوسا
ترجمۀ عبدالله کوثری
نشر آگاه
۳۲۰ صفحه، ۳۲۰۰ تومان
چاپ سوم، ۱۳۸۶
سه مرد در ناکسوس، روستایی در پرو گم شدهاند و هیچ خبری ازشان نیست. در آن حوالی چریکهای راه درخشان* راه افتادهاند، دادگاه خلق تشکیل میدهند و هر آدمی را که یک زمانی کار بدی کرده باشد محاکمه میکنند. توی دادگاه کافی است یک زن دستش را بالا کند و بگوید شوهرم مرا شبها کتک میزند، مرد در سه سوت کشته میشود. چریکها خیلی به غربال کردن عادتی ندارند، این وسط یک دختر و پسر فرانسوی هم که به سرشان زده بروند پرو ماجراجویی با سنگ کشته میشوند. حتی یک خانم بسیار صلحطلب که برای فائو کار میکند و دارد به پروییها کمک میکند تا اوضاع زمینهایشان سر و سامان بگیرد در امان نمیماند، چون به هر حال یک نسبتی با دولت دارد. وقتی خبر گم شدن این سه مرد با پاسگاه میرسد لیتوما شک نمیکند که کار، کار چریکهاست. آنها همین نزدیکیها هستند و امروز فردا سراغ خودش و معاونش میآیند. اما شاید سه مرد به دلایل دیگری کشته شده باشند. مثلاً این که مدتهاست کسی در ناکسوس قربانی نشده و این همه بدبختی و فلاکت از بزدلی مردمی میآید که دلش را ندارند مثل یک قهرمان خودشان را فدا کنند تا بخت و اقبال برگردد.
یک داستان دیگری هم که این وسط موازی با داستان گمشدهها روایت میشود، نقل عشق توماسیتو، معاون گروهبان و مرسدس است. شب که میشود توماسیتو شروع میکند به تعریف کردن و گروهبان هم یک خط درمیان یک چیزی میگوید و حرفهایشان درهم میشود.
اسم اصلی کتاب «لیتوما در آند» بوده است که مترجم انگلیسی و به تبعش مترجم فارسی مرگ در آند ترجمه کردهاند. اینکه یوسا بلد است چهکار کند که کتاب از دست شما نیافتد خودش یک داستان است و من مدتها بود با صرف خواندن رمانی اینقدر کیفور نشده بودم. غیر از این، جوری که آقای نویسنده توانسته بود با افسانهها و اسطورههای اینکایی و فرهنگ سرخپوستی داستان بنویسد و آدم ملول و سنگین نشود از آن همه اشاره و اسم ناآشنا تحسینبرانگیز بود. نویسنده خودش را روی سر خواننده خراب نکرده بود که اول برو یک دوره اسطورههای اینکایی بخوان و بعد بیا سر کتاب، اما ممکن است شما بعد از خواندن کتاب به سرتان بزند که یک چیزهایی را دستکم از ویکیپدیا بخوانید. در کل اما من خودِ خود داستان را آنقدرها دوست نداشتم. مثلاً من انتظار نداشتم مرسدس، معشوق به آن بیرحمی در بیست صفحۀ آخر کتاب با یک چمدان پیدایش شود و بگوید هیچ کدام از مردهایی که دیده مثل توماسیتو نبودهاند، آن هم درست همان وقتی که گروهبان و معاونش ارتقا گرفتهاند و قرار است به جاهایی بهتر از ناکسوس مصبیتزده منتقل شوند. همۀ اینها همان روزی اتفاق میافتد که ماجرای گم شدن آن سه مرد فاش میشود. این همه گشایش ظرف یک روز، به این فشردگی خیلی به من نچسبید. دیگر اینکه شخصیت گروهبان بیش از اندازه منفعل بود. لیتوما در ابتدای کتاب با تنهایی و ترسها و غربیگیاش پرورده میشود، اما انگاری فردیتش تا آخر کتاب ـ همان جا که به میخانه میرود و بالاخره یکی از کارگرها در مستی حاضر میشود با او حرف بزندـ رها میشود و فقط در میان گفتگوها با ارنستیو است که گاهی رنگ میگیرد.
لیتوما زیر لب گفت «آره، میفهمم. مگر کار از این کثیفتر هم میشود که آدم آن مردک زال و آن سرکارگر و آن لالی را بکشد، آن هم به خاطر ارواحی که نه کسی دیده، نه کسی خبر دارد که اصلاً هستند یا نه؟»
کشتن که چیزی نیست مرد از روی تخت فریاد زد و لیتوما فکر کرد آنهایی که ته خوابگاه خوابیدهاند از خواب میپرند و بهاشان میگویند خفهخون بگیرند. یا یواشکی میآیند و دهن مرد را میبندند. بعد هم چون خودش چیزهایی شنیده بود که نبایست بشنود میگرفتند و میبرندنش به معدن متروک و میانداختنش ته چاه. «مگه همهجا کشت و کشتار نیست؟ کشتن که چیزی نیست. مگر آدم کشتم یک کار هر روزه نشده، عین شاشیدن و ریدن. چیزی که پدر این جماعت رو درآورده کشتن نیست. من تنها که نیستم، کلی از کارگرهایی هم که رفتند، حال من را داشتند. مسئله یک چیز دیگری بود.»
لیتوما یکباره سردش شد. «یک چیز دیگر؟»
«آن مزهای که توی دهنمان مانده»